skip to main |
skip to sidebar
امروز چشمام باز شده رو به راه پراز و پر فراز و نشیبی که جلوی پامه
اما نه من دیگه نمی ترسم ... ما دیگه نمی ترسیم ... تا وقتی دستهامون در دست همه ... و من تا نهایت با تو می مونم ... هر اتفاقی که بیافته ... تا آخر خط ... و فسم می خورم ... به پاکی خنده هامون ... به لطافت اشک هامون ... به صداقت عشقمون که هیچ کس ... به خدا هیچ کس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه ... هیچ کس نمی تونه ما رو به من و تو تبدیل کنه ... ما "ما " می مونیم ... تا ابد ... آره
و از ته قلبم بهت قول می دم که راه رو طی می کنیم ... با هم ... و می بریم تا به همشون ثابت کنیم ... که "ما" کی هستیم
ما تا همیشه ... "ما " هستیم
faghat 30 sanie moonde bood ta marg
ama to ino hich vaght nafahmidi !
kash tamoom shode bood
دیشب با تو خندیدمدیشب با تو تا اوج ستاره پر کشیدمدیشب معنی عشق را فهمیدمعشق را دیدمبا تمام وجودمقلبم را با عشق به تو بخشیدم
بی تو نمی توانمبی تو در سراب بی کسی می مانمبی تو در بهشت ویرانمتا نهایت از بی کسی می خوانمو باز به جان خنده هایتقسم به طعم بوسه هایتبه زلالای نگاهتبه تبسم عاشقانه هایتمی میرم بی عطر نفس هایتو باز با تمام جانم می خوانممی مانم با آهنگ صدایتو هر بار که صدایشان را می شنومصدای گرگ هایی که می گیرند از من لحظه هایتخرد می شومدر زیر پایتولی اینبارمی شکنم این سکوترا در ویرانه هایممی خوانم با بغض صدایممی گیرم تو را از گرگ ها می خوانم آواز عشق رااز امروزتا فردابرای منبرای توبرای ما...
لحظه ی اولمن بودم و کاغذی سفیدمملو از خط هایی که تا همیشه تنهایندو باز یاد اولین خاطرهاولین روز مدرسهو اولین قطره اشکی که از چشمانم چکید"خط هایی که دوش به دوش شانه به با همنداما هیچ گاه به هم نمی رسند و باز من و مدادی خشک و باز یاد آن درختکه شاد بود و خندانو صدای تبری که تیشه بر روح می زدو لحظه ای بعد قصه به انتها رسیده بودو باز من و کاغذی سفیدمن و تکه چوبی خشکو باز یاد توو باز خاطره های شیرینتدر نگاه غمگینمو باز تویاد آن روزمن بودم و تو ودستان کوچکم غرق در وجود تو نگاهم مملو از سبزی نگاه تولحظه ای بعدبهترین یادگاری دنیا که در دستان من بودو تکه ای بی ارزش از منکه در دستان گرم تو بودو باز توو نگاه پر شوقی که نگاهم را می پوییدو لبلن پر شوری که موهای پریشانم را می بوسیدو خدایی که در آن نزدیکیقلبم را دیداشک هایم را دیدو به حرمت اشک هایمتو را به من بخشید...
دستای مهربونش رو باز کرد و با چشمای زیباش بهم اشاره کرد که برم طرفش
پاهام از هیجان می لرزید ... لبام یخ کرده بود ... و اون همونطور گرم نگاهم می کرد ... صدای قلبم به گوش هر دومون می رسید ... وقتی بهش رسیدم تمام تنم سرد بود ... سرد سرد ... صرتش رو آروم آورد پایین ... فقط چند لحظه بود اما به وسعت خورشید بود ... گرمای وجودش از لبام جاری شد و تک تک ذرات وجودم رو گرم کرد ... پوست بدنش مثل همیشه داغ بود ... داغ داغ ... به چشمام نگاه کرد ... چشمامو بوسید ... اروم خودم رو بهش نزدیک کردم ... وقتی قلبم با بدنش تماس پیدا کرد لرزید ... شاید چون تا حالا انقدر عشق رو یکجا ندیده بود ... و من اون لحظه با تمام وجودم اونقر محکم در آغوش گرفتمش که دیگه هیچ کس ... حتی خدا هم نمی تونست اونو ازم بگیره
.
.
.