Saturday, April 29, 2006

ما



امروز چشمام باز شده رو به راه پراز و پر فراز و نشیبی که جلوی پامه
اما نه من دیگه نمی ترسم ... ما دیگه نمی ترسیم ... تا وقتی دستهامون در دست همه ... و من تا نهایت با تو می مونم ... هر اتفاقی که بیافته ... تا آخر خط ... و فسم می خورم ... به پاکی خنده هامون ... به لطافت اشک هامون ... به صداقت عشقمون که هیچ کس ... به خدا هیچ کس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه ... هیچ کس نمی تونه ما رو به من و تو تبدیل کنه ... ما "ما " می مونیم ... تا ابد ... آره
و از ته قلبم بهت قول می دم که راه رو طی می کنیم ... با هم ... و می بریم تا به همشون ثابت کنیم ... که "ما" کی هستیم
ما تا همیشه ... "ما " هستیم

Friday, April 28, 2006

30 ...

faghat 30 sanie moonde bood ta marg
ama to ino hich vaght nafahmidi !
kash tamoom shode bood

Tuesday, April 25, 2006

دیشب


دیشب با تو خندیدم
دیشب با تو تا اوج ستاره پر کشیدم
دیشب معنی عشق را فهمیدم
عشق را دیدم
با تمام وجودم
قلبم را با عشق به تو بخشیدم

Tuesday, April 18, 2006

بی تو


بی تو نمی توانم
بی تو در سراب بی کسی می مانم
بی تو در بهشت ویرانم
تا نهایت از بی کسی می خوانم

و باز به جان خنده هایت
قسم به طعم بوسه هایت
به زلالای نگاهت
به تبسم عاشقانه هایت
می میرم بی عطر نفس هایت

و باز با تمام جانم می خوانم
می مانم با آهنگ صدایت

و هر بار که صدایشان را می شنوم
صدای گرگ هایی که می گیرند از من
لحظه هایت
خرد می شوم
در زیر پایت

ولی اینبار
می شکنم این سکوت
را در ویرانه هایم
می خوانم با بغض صدایم
می گیرم تو را از
گرگ ها
می خوانم آواز عشق را
از امروز
تا فردا
برای من
برای تو
برای ما
.
.
.

Saturday, April 15, 2006

اشک

لحظه ی اول
من بودم و کاغذی سفید
مملو از خط هایی که تا همیشه تنهایند
و باز یاد اولین خاطره
اولین روز مدرسه
و اولین قطره اشکی که از چشمانم چکید
"خط هایی که دوش به دوش
شانه به با همند
اما هیچ گاه به هم نمی رسند

و باز من و مدادی خشک
و باز یاد آن درخت
که شاد بود و خندان
و صدای تبری که تیشه بر روح می زد
و لحظه ای بعد قصه به انتها رسیده بود


و باز من و کاغذی سفید
من و تکه چوبی خشک
و باز یاد تو

و باز خاطره های شیرینت
در نگاه غمگینم
و باز تو
یاد آن روز
من بودم و تو و
دستان کوچکم غرق در وجود تو
نگاهم مملو از سبزی نگاه تو

لحظه ای بعد
بهترین یادگاری دنیا که در دستان من بود
و تکه ای بی ارزش از من
که در دستان گرم تو بود
و باز تو

و نگاه پر شوقی که نگاهم را می پویید
و لبلن پر شوری که
موهای پریشانم را می بوسید

و خدایی که در آن نزدیکی
قلبم را دید
اشک هایم را دید
و به حرمت اشک هایم
تو را به من بخشید
.
.
.

Tuesday, April 11, 2006

تو


دستای مهربونش رو باز کرد و با چشمای زیباش بهم اشاره کرد که برم طرفش
پاهام از هیجان می لرزید ... لبام یخ کرده بود ... و اون همونطور گرم نگاهم می کرد ... صدای قلبم به گوش هر دومون می رسید ... وقتی بهش رسیدم تمام تنم سرد بود ... سرد سرد ... صرتش رو آروم آورد پایین ... فقط چند لحظه بود اما به وسعت خورشید بود ... گرمای وجودش از لبام جاری شد و تک تک ذرات وجودم رو گرم کرد ... پوست بدنش مثل همیشه داغ بود ... داغ داغ ... به چشمام نگاه کرد ... چشمامو بوسید ... اروم خودم رو بهش نزدیک کردم ... وقتی قلبم با بدنش تماس پیدا کرد لرزید ... شاید چون تا حالا انقدر عشق رو یکجا ندیده بود ... و من اون لحظه با تمام وجودم اونقر محکم در آغوش گرفتمش که دیگه هیچ کس ... حتی خدا هم نمی تونست اونو ازم بگیره
.
.
.