Wednesday, August 23, 2006

مهربون بود ... برای من می گفت ... از من می گفت ... فهمیدم که هنوز اینجاست ... من که نرفتم اما گفتم شاید اون جای من بره ... نمی دونم اینجا موندنش خوبه یا بد ... گفت هر روز می بینتش ... وقت آب دادن گلها ... می گفت هنوز روی دیواره ... خوشحال شدم ... برام آرزوی شادی کرد و ازم خواست که شاد باشم ... گفت که جوون باشم ... گفت خودم باشم ... وقتی بهش گفتم از چی نگرانم خندید و بهم گفت که خیلی سخت می گیرم ... سعی کرد شادم کنه ... خندیدم ... می دونستم که حرفاش درسته ... خوشحالم که از من می دونست ... چون این نشون می داد که ازش شنیده بود ... بازم جای شکرش باقی بود... از جنس یه پدر ... یه مادر ... یا یه دوست بود

Monday, August 21, 2006

!!! قصه ی شبانه

قصه رسید به کجا ؟ به جا موندن ژولیته بی نوا تو قصره دیوا !!! نه بابا ولش کن حوصله ی این قصه ی تکراریو ندارم ... مثل بچه ای که از باباش می خواد واسش قصه ی شاهزاده ی یخی رو تعریف کنه ! البته اکثر اوفات اسمش فقط شاهزاده ی یخیه و وسط های داستان باباهه از جاده خاکی می زنه تو قصه ی همون حسن کچل خودمون ... آخه می دونی پدر بیچاره خسته شده از این تراژدیه شاهزاده ی یخی ! از صبح تا شب انقدر از این شاهزاده ها دور و برش هست که دیگه جایی واسه پرنسس قصه ی ما نمی مونه ... انگار همون حسن کچل که غصه اش فقط کثیف بودن بود بهتره ! لااقل اون با یه سطل آب شسته می شه اما عمق غمه قصه ی شاهزاده ی ما با یه دریا اشکم پاک نمی شه !!! می دونی بدترین چیزی که هست اینه که تو همش دنبال یه چیزه جدیدی دنبال یه " متفاوت " یادمه یه جایی همین دور و برا گفته بودم بدیه ما آدما اینه که دنبال نو هستیم ! اینجا می رسیم به چی به همون اختلاف قدیمی ! درست همینجا اما چند هزار سال پیش ... جای من رستم بود و جای تو اسفندیار و می رسیم به نقطه ی حساسی که دکتر ندوشن بهش اشاره کرده بود ... تضاد بین نویی و کهنگی ! بین سنت و تجدد !!! فکر کنم الان اونایی که کتاب ادبیات سومشونو جای عصرونشون میل کردن حرف منو خوب می فهمن !!! آره دقیقا تضاد اینجاست ! این که تو نمی خوای با کهنگی سر کنی ! اما متاسفانه این نخواستن به خودت ختم نمی شه و کار به جایی می رسه که راهزنا آرتیست فیلم ما رو تو " روز روشن " می دزدن !!! هه میدونی ؟ نه نمی دونی ! حرفای من الان برات حکم یه مشت چرندیات سرگرم کننده رو داره که واسه سرگرم کردن خودت و دنبال نخود سیاه رفتن می خونیش ! اما می دونی کی می فهمه من الان چی گفتم ؟؟ هیچ کس جز خودم ... کسی چه می دونه شاید سالها بعد که دیگه اثری از من جز چندتا عکس نموند یه بنده خدایی بفهمه من چی گفتم ! به هر حالا شاید یه چند روزی سفر باعث شه که واسه تنفس مجبور به جستجوی پارک و پسر فال فروش نباشم ( مراجعه شود به دو تا پست قبلی ) هه انگار داره شب می شه ، بهتره برم تا شاید دوباره قصه ی حسن کچلو بشنوم ! آخه می دونی منم حسن کچلو به شاهزاده ی یخی ترجیح می دم
پ.ن : این نوشته مخاطب خاصی نداره ، به دل نگیرین

Saturday, August 19, 2006

!!!یه اختراع مسخره

می دونی ... خیلی احمقانه ست وقتی فکر می کنی که چیزی برای چنگ زدن بهش نداری ... ساعت ها می شینی
پای یکی از اختراعات یا به قولی تخلیه های روانیه یه آدم بیکار ، تازه کلیم پول میدی و یه خرج هنگفتم می افته گردنت واسه چی ؟ واسه پیدا کردن چند تا طناب تا مثل لنگرهای کشتی دزدای دریایی تو کارتونای بچگی لنگر بندازی تو ساحل آینده ! یا به قولی یه نردبان واسه رفتن به پشت بام خوشبختی پیدا کنی ! بدیش اینه که عمر این حرفایی که پشت این دستگاه مسخره رد و بدل می کنی به اندازه ی عمر یه جوجه کوچولوه که واسه پر کردن شکم یه آدم احمق دیگه نیومده رو گاز کباب می شه !!! تازه وقتی سوار کشتی می شی می فهمی لنگرتو انداخته بودی دور یه شاخه ی نازک که واسه شکستنش فکر کنم به همکاریه چند تا مگس سیر نیاز باشی!!! می دونی کی به خودت می یای ؟ وقتی می بینی که متمایز جلوه کردنت تا وقتی معنا داره که دردست رس باشی ولی به محض اینکه صدای این زن لعنتی تو گوشش بپیچه که مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد چشماتو بذار رو همو باز کن ... همه چیز فراموش شد ! البته یادت نره تو هنوزم متمایزی اما فقط با 180 درجه تغیر جهت ... بدیش دقیقا اینه که تو هنوز یه کوه پیدا نکردی تا بری داد بزنی بگی بابا من به کی بگم قرار نبود اینجوری باشه !!! حالا یکی بیاد این وسط جواب منو بده... که چرا ؟ و بزرگ ترین مشکلت اینه که بیا و عمری غخوار باش اون وقت اسمتم یه گوشه حک نکنن که بابا یه ابلهی هم این دور و ورا بوده !!! حالا کی قرار رومئوی قصه یادش بیاد که ژولیت بیچاررو تو قصر دیوا جا گذاشته و قرار بوده بیا نجاتش بده خدا می دونه !!! کسی چه می دونه شاید رومئو الان یه جایی تو همین دهکده ی جهانی مشغول صحبت با پری دریاییه ، نه ؟

Thursday, August 17, 2006

!!! هوا خوری

رفتم تو خیابون ... کوله پشتیم مثل همیشه همدمم بود و دنبالم می اومد
آماده ؟ برو بریم
خب از کجا شروع کنم ؟؟
هممم ... یه دوری همین ورا
!!!یه نگاهی به این طرف و اونطرف ... چقدر همه چی عادیه
!!!می دونی بدیش اینه که عادت کردیم همه چی عادی باشه
از چند تا کوچه می گذرم ... همم اینجا کجاست؟
اه ... لعنت به من واسه چی اومدم اینجا؟
نگاهم می ره طرف پارک
یه دختر و پسر اونجا وایسادن
!!!اما همش یه خیاله کسی اونجا نیست
چقدر آشنان
نه نیستن
!!!یا حداقل من می خوام اینطوری فکر کنم
پاها آماده ! به سمت مقصدی نا معلوم
مغزم داره می ترکه به هوا احتیاج دارم
حالا هوا از کجا بیارم ؟
هومم می گم بدک نیست یه سری به اون بالا بالا ها بزنم
قبلا یه پارک بود اونور میدون... حالا اگه شهرداریه محترم با لدر صافش نکدره باشه و جاش چند تا قوطی کبریت نساخته باشه
...بریم من که محتاج هوام
هی چه خبرته ؟-
چی می گه ؟
!!!من نمی دونم تو یه کوچه نیم متری 150 تا سرعت به کجا می رسه
یه نگاه چپ چپ
خب بابا دلخور نشوحالاچیزی نشده که ، اصلا می دونی واسه چی ترمز کردم ؟ حیفم اومد بری زیر ماشین -
تو دلم خندم گرفت ، هه چه دل خوشی داشت
یه اخم واقعی و صدای گاز ماشین که کم مونده بود دو تا چرخم قرض بگیره
واقعا انقدر ترسناک بودم ؟
!هه کاش همه انقدر ازم حساب می بردن
اه بابا من داشتم می رفتم به جستو جوی هوا
....
!به به نه مثل اینکه انجا واقعا هنوز پارکه
بازم دسته شهردار درد نکنه که 2 تا درخت توش کاشته
!!!تا با کویر لوت اشتباه نگیرمش
خب حالا آماده واسه یه تنفس حسابی
....آماده
خانوم...خانوم مهندس-
چی خانوم مهندس ؟؟؟ زدم زیر خنده
چیه خانوم ؟ چیزه بدی گفتیم ؟-
!!!نه ببخشید ... آخه یکم برام این لفظ جالب بود ... ببینم حالا چرا مهندس ؟ معمولا می گن دکتر
آخه روپوشتون مشکیه اگه سفید بود می گفتیم دکتر-
هه ... چه دلیله جالبی ... لحن حرف زدنش برام جالب بود ... به زور به 5 سال می رسید ، یکم اومد جلوتر و گفت
ازین فالا می خرین ؟
فال ؟ نه پسر جان فال می خوام چی کار ؟
!یکی بخر دیگه ... شما که این پولا واستون چیزی نیست ... شوهرتون می ده بهتون
شوهرم !؟ تو دلم گفتم یعنی انقدر به من می خوره شوهر داشته باشم؟؟؟
یاد این افتادم که دوستات هر چی می گفتم 18 سالامه باور نمی کردنو می گفتن بهت 22 می خوره
فکر می کردن من و تو سر کارشون گذاشتیم ... شوهرم خرجمو میده ... آه ... آره می ده
باشه یه فال بده ببینم
خانوم یادتون نره نیت کنین
لبخند زدم بهش و با تکون سرم بهش فهموندم که حتما این کارو می کنم
دستم آروم رفت طرف فالا و یه فال نارنجی اومد تو دستم
بازش کننین خانوم ببینیم توش چیه
!!!مثل اینکه این از من بیشتر ذوق داره بدونه سرنوشتم چیه
...بازش کرم و
... هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
ای خدا ... چرا این ؟ چرا این ؟ اشک تو چشمام پر شد ... بغض گلومو گرفت دستم می لرزید
انگاری رنگم پریده بود چون حیوونی پسرک بدجوری دست پاچه شده بود
خانوم ... خانوم چی شد ؟ خانوم خوبی ؟ خانوم کسیو خبر کنیم ؟-
یه قطره اشک از چشمم چکید ... پسرک با بغض دستمو گرفت و بوسید
خانوم تو رو خدا ...گریه نکن ... خانوم تو رو خدا اصلا ما غلط کردیم ... به خدا فال شما اون یکی بود اصلا این جز فالا نیست
تو رو خدا گریه نکن خانوم
یه نگاه به آسمون کردم و با صدایی که از ته چاه در می اومد فقط یک کلمه گفتم : خدا ؟؟؟
دستام یخ کرده بود ، دست کشیدم سر پسرک و گفتم : ناراحت نباش من خوبم ...
!!!حسابی هوا خوردم
نفهمیدم راه تا خونه رو چطوری اومدم اما وقتی رسیدم تو اتاق تازه فهمیدم همون حس خفه گی بهتر از این حسه لعنتی بود
!!!تا من باشم هوس هوا خوری به کلم نزنه

Tuesday, August 15, 2006

!!!!فرصت دوباره



خدا خورشید رو با غرور آفرید ... به اون عظمتی داد تا از دورترین نقطه ی کهکشان ها دیده بشه
بهش نور داد تا تاریک ترین لحظه ها رو روشن کنه... خدا به اون گرما داد تا سرد ترین قلبها رو گرم کنه و بهش یه تاج داد تا همه بدونن اون پادشاه آسمونه ... خورشید هر روز صبح با غرور می اومد و آسمونو نورانی می کرد ... تاجشو بر سر می ذاشت تا همه بدونن که اون فرمانروای آسمونه ... همه ی موجودات سر تعظیم فرود آوردن پیشش و اون با لبخندی حاکی از رضایت اون بالا خود نمایی می کرد ... همه چیز خوب بود تا یه روز ... آدما و درختا و حیوونا که بلند شدن دیدن آسمون سیاهه ... تاریکه تاریک ... دیگه خورشیدی نمی درخشه ...همه گریان و بی قرار به آسمون چشم دوخته بودن تا خورشیدشون برگرده ... اما نه خورشید نبود ... ماه و سیاره های دیگه لبخندی موزیانه رو لبشون بود و با نگاه تلخشون گم شدن خورشید رو جشن گرفته بودن ... تا اینکه از اون هم همه خدا از خواب بیدار شد ... یه نگاه به آسمون انداخت ... دید سیاه شده ... با تعجب اومد به عرش ملکوتیش و به عالمیان خیره شد ... و دید که ماه کوچیک با غرور جلوی خورشید رو گرفته و نمی ذاره نورافشانی کنه... خدا عصبانی شد ... با خودش گفت این خورشید لیاقت پادشاهیه آسمونو نداره ... اونو از بین می برم و جاش یه پادشاه دیگه واسه آسمونم می ذارم ... از گوشه ای یکی از فرشته ها آروم جلو اومد و با تعظیم رو به روی خدا ایستاد ... و گفت : ای پروردگار بزرگ ... ای مهربانترین ... تو خورشید رو قوی و پادشاه آفریدی ... و اون همیشه عظمتش رو به عالم نشون می داد ... سالها هر روز به موقع به آسمون می اومد و اونو با نور خودش روشن می کرد ... این خورشید همون آفریده ی پر شکوهیه که تا دیروز آسمونا و زمین زیر سلطه ی اون بودن ... اون امروز بعد این همه سال پشت ماه پنهان شد و نتونست دنیا رو روشن کنه ... اما فردا یه روزه دیگست ... یه فرصت دوباره ... یه روز جدید ... به اون یک بار دیگه فرصت بده ... خدا سرسختی می کرد اما یه لحظه یاد روزهایی افتاد که با نور همین خورشید و گرمای لذت بخشش از خواب بیدار شده بود ... به یاد آورد اون لحظه ای که اون تن بچه گنجشکی رو که گوشه ای از سرما می لرزید و گرم کرده بود ... به یاد آورد اون یه روزی با نورش به آدما قدرت دیدن داده بود ...نگاهی دوباره به خورشید انداخت و بعد چند لحظه زمزمه کرد ... یه فرصت دوباره و رفت ... همه ی آدما و موجودات نا امید به خونهاشون رفتن و خوابیدن ... تا اینکه صبح روز بعد ... دخترک از خواب بیدار شد ... به دنبال اردک کوچکش به باغ رفت و... خورشید ... خورشید برگشته ... همه جا روشن بود ... خورشید دوباره نورانی بود ... آدما خوشحال و خندان خبر برگشتن خورشید رو به هم می دادن ... تا خدا از سروصدا از خواب پرید ... به عرش اومد ... خورشید با لبخندی مهربان به خدا نگاه کرد ... به خدا گفت : ممنونم از فرصت دوباره ... ممنونم ... وخدا زیر لب زمزمه کرد : همیشه جایی برای یک فرصت دوبار هست

Monday, August 07, 2006

...برگرد

وقتی که از من دوری
به یاد بیاور عاشقانه هایم
به یاد بیاور آرام صدایم
به یاد بیاور ناچیز اشک هایم
و به یاد بیاور درد هایم
*

به یاد بیاور آن روز را
که در آغوشت از عشق خواندم
آن لحظه که مبهوت نگاهت ماندم
آن دم که برایت از آسمان خواندم
از باران
از خدا
از عشق

*


به یاد بیاور جا کلیدی کوچکی را که بی نیمه ی گمشده اش تنها مانده
به یاد بیاورعطر پر محبتی که از روزهای با هم بودن ، هنوز بر دستهایم مانده
به یاد بیاور لباس هایی را که از عطر عشقمان آکنده اند و اکنون
در گوشه ای سرد از اتاق به انتظار آمدنت
و دوباره لمس شدن نشسته اند

*


به یاد بیاور زنجیری از عشق را که با محبت نثارت کردم
و سوگند دادم تو را که به جان حفظ کن یادواره ام را
و به یاد بیاور زنجیری از نور را که بر سینه ی بی روحم می درخشد
و با شیره ی وجود نگاهش می دارم
و هزاران بوسه که هر روز نثارش می دارم

*


و به یاد بیاور چهره ای که با هم نقش زدیم بر کاغذ
نیم از من و نیم از تو
چشم هایی که با هم قلم زدیم
بر تکه کاغذی خشک
و این نام توست که بر گوشه ای از آن می درخشد
و من که هر روز می بویم آن تکه کاغذ را شاید که هنوز
عطر جانت را برایم سوغات آورد
و دریغا که عطر تو هر بار آرام از آن رخت می بندد

*


و به یاد بیاور میوه ای بهشتی
هدیه ی تولد دوباره ام را
که هنوز در گوشه ای از خانه حفظش داشتم
و هر روز به یاد آن روز انگشتان سردم را به آن پیوند می زنم
و خاطره اش را می بلعم

*


و به یاد بیاور رایحه ای که به من هدیه دادی
و منی که آن را در کنجی ایمن ساخته ام
شاید که تا ابد هدیه ات را حفظ کنم

*


و به یاد بیاور چهره ای را که ناچیز بر پارچه ای
تنها به یاد تو قلم زدم
و این تنها شور تو بود که به دستانه خسته ام جان می داد
شاید که یادی از من در تو زنده کند

*


و به یاد بیاورقاب عکس کودکی ام را
که با عشق ارزانی ات داشتم
تا شاید سادگی عشقم را به یاد بسپاری

*


و به یاد بیاور مرا
که اینجا
بی تو
با دریایی از عشق
چشم به در دوخته ام
و هر روز که می گذرد شیره ی جانم را ، انتظار
جرعه ای می نوشد
و من تکیده تر می مانم
به انتظار تو
حتی تا آن روز که دیگر قطره ای از آن ... نباشد
.
.
.

!!! به یاد بیاور ... مرا

Tuesday, August 01, 2006

روح خدا


صبح که شد
از خورشید یک قطره طلایی چکید
با آبی دریا گره خورد
دریا قطره ای از وسعتش رو به اون هدیه داد
آسمان روشن نور رو به اون بخشید
کوه استقامتش رو ارزانی داشت
درخت ذره ای از سبزیش رو به اون به یادگار سپرد
برگ طراوتی تقدیم داشت
...
فرشته ها جمع شدند
با یک حلقه ی نور
آسمان با رعدش لالایی سر داد
و درختان سر تعظیم فرود آوردند
دست ها را به هم حلقه زدند
قلبها درسینه آرام نداشت
ثانیه تا ثانیه قدرت پرواز نداشت
قلب ها در انتظار ... چشمها پر اضطراب
...
تا خدا با ملکوتش آمد
قطره ی خورشید را در بر گرفت
با نوایی در وجودش نالید
و در آن تک ثانیه
به تنش روح دمید
.
.
.
و سرانجام... او را آفرید

می شناسینش ؟؟؟


چشماش یه معصومیت خاص داشت ... شاید خیلی چشما قشنگتر بودن اما تو نگاهش پاکی بود که چشمش رو مثل یه شیشه شفاف کرده بود ... وقتی به آدم نگاه می کرد ... مثل یه بچه بود...سرشو کج می کرد و مثل یه بچه ی کوچیک به نگاهش زل می زد ... همیشه یه لبخند کوچولو و آروم روی لبش بود ... همیشه آروم حرف می زد ... وقتی در آغوش می گرفت با تمام احساسش این کارو می کرد ... وقتی می بوسید ... با تمام روحش عشقو نثار می کرد ... دلش خیلی کوچولو بود ... نمی تونست غم کسی رو ببینه ... هر چقدرم که آزارش می دادی بازم می بخشیدت ... بازم می اومد کنارت دستاتو می گرفت تو دستش ... نوازش می کرد و می گفت که همه چیز گذشته ... فکرشو نکن ... آدما اشتباه می کنن ... همیشه فقط یه خواهش داشت ... اونم این که تنهاش نذارن ... همیشه پیشش بمونن ... تو دلش عشق بود ... نه اونم یه آدم بود ... خیلی جاها اشتباه می کرد ... اما هیچ وقت نمی خواست که اشتباه کنه ... آره چشماش یه معصومیت خاصی داشت
شما می شناسینش ؟؟؟