Saturday, July 29, 2006

دلم تنگه

در کمد رو باز کردم ... هیه ... جعبه مداد رنگی 12 رنگ بچگی
چقدر دلم براشون تنگ شده
بازم نگاه کردم دیدم دفتر دیکته اول دبستانم اون ور داره خاک می خوره
دلم برای اونم تنگ شده بود ... خیلی
تازه فهمیدم دلم واسه خیلی چیزا تنگ شده
جای خیلی چیزا خالیه
حتی جای خیلی آدما
جای دفتر نقاشیام
جای ساعت ها آهنگ گوش دادن هام
جای شیطنتام
جای خنده ها بلند و از ته دلم که همه از اون شاد می شدن
و جای تو ... !!!؟
دلم واسه تو هم تنگ شده
واسه خود خودت
واسه سرزنشات
واسه بوسیدنات
واسه خندیدنات
واسه بیرون رفتنامون
واسه غذا خوردنامون :)) یادته ؟؟
چقدر حرص می خوردی که من 2 قاشقه سیر می شدم
واسه بعدش که راه می رفتیم تا غذامون هضم شه !!! واسه ... :)) ؟
دل تنگی برای تو چیزیه که انکار نشدنیه اما
وفتی فکر می کنم می بینم دلم واسه یکی دیگه هم تنگ شده
خیلی وقته پیشش نبودم
خیلی وقته بهش اهمیت ندادم
خیلی وقته با کارام آزارش دادم
حتی دیگه نمی دونم راه برگشتی هست تا دوباره دلشو بدست بیارم ؟؟؟
دلم براش می سوزه
دلم براش تنگ شده
...
آره دلم واسه خودم خیلی تنگ شده !!!؟؟

Thursday, July 27, 2006

دوستت دارم



چشمامو باز کردم ، یه لحظه سردم شد . به اطرافم نگاه کردم ، تو رو ندیدم ... ترسیدم یهو ...، قلبم تند تند می
زد ... تنم یخ کرده بود ... ! یه صدایی اومد ، یه صدای گرم ... خیلی گرم ... از لطافتش شناختم که صدای تو بود ... بهم نزدیک شد ... خیلی نزدیک ... تا اینکه به صورتم رسید ... نفس زندگی بخشت به صورتم می خورد ...احساس کردم تمام وجودم گرم شد ... چشمای سبزی جلوی چشمام بود که به اندازه ی تمام دنیا بهم آرامش می داد ... دستاش که به بازوهای سردم خورد احساس کردم یه خون داغ تو تمام تننم جا ری شد ... لب هات آروم لبامو بوسید و حالا من اونجا نبودم ... دست در دست تو تو آسمونا پرواز می کردم ... آغوشمو باز کردم و تو رو در آغوش گرفتم ... محکم ... تا هیچ کسی تو دنیا جرات نکنه تو رو ازم بگیره ... نگات کردم ... نگام کردی ... یه لبخند گرم ... و باز من که مطمئن شدم که آغوشت تا ابد مال منه ... و با نوازش تو گوشت زمزمه کردم که تا آخر دنیا ... عاشقانه ... دوستت دارم

Monday, July 24, 2006

دیوانه


او رفت
کجا؟ نمیدانم
خانه اش کجا بود ؟ نمی دانم
از کجا می آمد ؟ نمی دانم
پس از او چه می دانی ؟
از او ؟ از او هیچ چیز نمی دانم
نمی فهمم ؟ خودم هم نمی فهمم
تو دیوانه ای !!!؟
دیوانه ؟؟ چه صفت جالبی !!؟
تا حالا به آن فکر نکرده بودم ... دیوانه!!!؟
چرا دیوانه ام ؟؟ تو می دانی چرا ؟؟
نه !!!؟
ولی من می دانم
زندگی می کنیم به امید رسیدن به امید
و با ترس گذشتن از ترس ها
اما من !!!؟
زندگی کردم با امید و به ترس هایم رسیدم و ترسیدم که به امید هایم برسم !!!؟




Sunday, July 23, 2006

آره؟؟؟

ساعت روی دیوار
ساعت چند بود ؟
نمی دونم ... اما خیلی گذشته
خیلی ؟ کی این خیلی رو اندازه می گیره ؟
کی ؟ هیه ! خوب معلومه دله من
از کجا می فهمه چقدر ؟
از روی دلتنگیش
با اینکه هر روز صداتو می شنوه اما ... ؟
چه می شه کرد عادت کرده به لمس کردنت
سیستم از راهه دورش هنوز ضعیفه
هنوز روزا بهانه می گیره می گه من اونو پیشم می خوام
آخه بوسه ی از راه دور که جای بوسه های همیشه رو نمی گیره
آخه دوستت دارم های راهه دور که نمی تونه جای اون دوستت دارمای نگاتو بگیره
اما بازم ... همین که هستی
امید دوباره بودنت
دیدنت
همینش یه دنیاست
...
باید آنتن هامو قوی کنم

Thursday, July 20, 2006

کما نی در دستان تو ... آری تو


ودست هایت !!!؟؟؟
که مهربانی از سر انگشت هایش شروع می شود
و محبت تا آخرین قطره اش می شکوفد
و عطری بی همتا که تا روزها از نوازش بی همتای دستانت بر دستانم می ماند
و من که هر بار با عشق و ولع می بویم رایحه ی جانت را
و اشک میریزم به یاد عطرت
و چشم هایت !!!؟؟؟
که زیبا ترین آقریده اند و والاترین مفهوم
و جان می دهد واژه ی بی روح زیبایی را
و آنجاست که عظمت وجود خداوند در سبزیشان پیداست
و پر معنا ترین حرف ها ... در پس زمینه ی چشمانت می درخشد بر من ...و بی اختیار می سراید اشک هایم را بر گونه هایم
و خدا می داند ... آن همه عظمت ومفهوم را در نگاهت
و لبانت !!!!؟؟؟
که رنگ را از مفهوم آن میدزد ... و فخر می فروشد برگلها
و خورشید را به سخره می گیرد
و گرمایش را چون شمعی در برابر خرمنی آتش می خواند
و عشقی را در تک تک ذرات بوسه اش جاری می سازد
که مجنون ها و فرهاد ها را به مبارزه می طلبد
و
.
.
.
و روحت !!!؟؟؟
و عجیبا که هر چه در شعر نا توانم از تو خوانده ام
در برابر دریای روحت
چون قطره ای بود
و باز حسرت که نمی توانم
نه ، هیچگاه نمی توانم
روحت را ، سفیدی اش را در کلامم بخوانم
و می دانم تا ابد از وصف آن نا توانم
و شاید تنها جمله ایست آخرین صدای قلبم
که با فریادی پر صدا و بی صدا می خواند
بمان
با من ... تا نهایت
تا سرانجام
.
.
.
بمان

Tuesday, July 18, 2006




وقتی بهت میگم دلم برات تنگ شده
بدون که بی تو روز و شب ندارم
وقتی بهت میگم کاش کنارم بودی
بدون که جز این آرزوی ندارم
وقتی بهت میگم می خوام با تو باشم
بدون که بی تو نمی تونم
وقتی می گم دوست دارم
بدون از عشقت پریشونم
وقتی می گم خداحافط
بدون تا ابد چشم به راهت می مونم

Wednesday, July 12, 2006

بی قافیه


وقتی که آنان می خوانند از عشقت
وقتی که می سرایند از بهترین روز زندگیشان
از لحظه ی در کنار تو بودنشان
می شکند عمق شادی در صدایم
خورد می شود
می میرد
و بارها آرزو می کنم که ای کاش
تا این حد
دوست داشتنی نبودی
کاش تنها من و من
می نوشیدم شراب لذت حرف هایت را
آغوشت را
لبها و بوسه هایت را
عاشقانه نگاه کردن هایت را
کاش نمی فهمیدند آنها
لذت داشتنت را
*
و این روز های آخر
هر روز که می گذرد و می رسد
مرداب جدایی
هر انگشتی از دستم نا امید پایین می آید
می لرزد
در خود می شکند
و طاقتم به پایان میرسد از این همه درد
و شب هایم را با ناله سر می دهم
و با آه می گذرانم
و با درد می خوانم
و با اشک می پرورانم
و هر روز که بی نور می شود
گنجه ی قافیه هایم تهی تر می شود
و حرفهایم می مانند و غم دل
که بی ترتیب و بی وزن
به دنبال هم می چکند
و صدایم که هر روز نالان تر و
بی انتها تر خواستنت را فریاد می زند
و با تمام تکه هایش تو را
نامت را می خواند
و با تکه های خونش
چکه چکه از روزی که جدا شوی خواهد نوشت
دوستت دارم را بر کاغذ بی رنگ زندگی
تا روزی که باز بیایی
و قسم به طراوت چشمانت
اگر حتی تنها قطره ای بر جا بماند از آن
آن تک قطره خون را پیشکشی خواهم کرد
ارزانی سادگی و بغض چشمانت
از امروز
حتی تا آن روز که دیگر قطره خونی نباشد
*
این قصه ی بی انتها آخرین من در لحظه های با تو بودن است
و عجیبا که این کلام بی هیچ زمینه
نا گهان بر قلبم جاری می شوند و مجال خداحافظی از گفتن برایت را نمی دهند
می دانم که تنها خواننده ی حروف بی قافیه ام
چشمان سردم هستند
که هزار بار مرور می کنند غم هایشان را
اما اگر عاشقی
به عاشقانه ات قسم
واژه ای به یادگار بسپار بر آخرین ترانه ام
تا بودنت را دوباره احساس کنم
.
.
.
و بگذار شاید برای آخرین بارتا در کنارم هستی بخوانم برایت
تک تک قطرات روحم
به شادی ات قسم
تا آخرین قطره ی جان
می پرستمت

Sunday, July 09, 2006

دوستت دارم



روزها بی گاه می گذرند قبله ی آرزوهایم
و می شمارم بی امید و با وحشت لحظه ها را
و هر شب آرزو میکنم که شب ها دستاهای صبح را رها کنند و
روزها شب شدن را از یاد ببردن تا لحظه های بی تو بودن آغاز نشوند
و با تو بودن تا نهایت به ابد پیوند بخورد
و دست هایت تا ابد در آغوشم لانه کنند
پس می خوانم تا ابد برایت
و می شکنم دیو شیشه ای لحظه ها را
تا باز در آغوش بکشم تو را
دوست دارم تو را

Monday, July 03, 2006


تولد امسال قشنگترین تولد
چون در کنار توست
چون دستای تو توی دستامه و به نگام میگه
که همیشه میمونه
می گه که همیشه مثل من ٍ عاشقم می مونه
تولد امسال قشنگترین تولدمه
می گما تولدم مبارک :P