Friday, June 30, 2006

کرم شبتاب کوچولو

هه ! فکر نمی کردم انقدر بی اهمیت باشه ! نمی دونم شاید بود نبود ؟
خیلی دلم می خواست با آرامش و خیالای قشنگ می خوابیدم
نمی دونم فکرکنم اصلا خوابم نبرد
صبح اصلا خودم نبودم
اعتماد به نفس همیشه رو نداشتم
ارمغانو باخته بودم
راحت باخته بودمش
خودمو تو اون همه آدم گم کرده بودم
تو اون همه جمعیت
تازه فهمیدم چقدر واسه خدا کوچیکم
چقدر واسش گمم
تازه فهمیدم این همه وقتی که صداش کرده بودم و اون منو ندیده بود
تو جمع گمم کرده بود
تو اون همه آدم منه کوچولو رو گم کرده بود
اه ! نکنه تو هم منو گم می کنی ؟
من اینجام
این زیرو نگاه کن
منمم ... همین کرم شبتاب کوچولو
دنبال نورم بیا

Monday, June 26, 2006


بلندای این موج تا کجا ؟
صداقت این بغض تا چه حد
می گریزم از تنفس وحشی باد
می فروشم فخر بر سیاهی ها
فانوسی در دست دارم از جنس ماه
از جنس او یا آن ... آن پری جان
بی پرواز ... جنس لطیف راز
پر نیاز
نمی خوانند معنای پر امید حرفم را آن سایه گریزان
آن دردمندان
آن سیه روزان
نمی بینند وجودم از جنس این آسمان
در ژرفای این قلب می تپد تا ابد برای آن
نمی دانند سیل خشمناکم می شتابد بر خیالات چرک آلودشان
تا بشکنم
شیشه ی طلسم خاکستری شان
رها کنم آن شاهزاده ی جوان
نمی دانند موج بلند رعد هایم از پی می سوزاند خانه شان
پس بخوانند روشن ترین صدایم را که نمی گذارم
بشکنند کاخ رویاهایم را
می ایستم در مقابل تازیانه های بی رنگشان
می شکنم آن بت پرستان بی جان
می سپارمشان بر بغضشان
.
.
.
و او را قلبم را
می سپارم به او از جنس
تکه ابر های عاشق
با ستاره هایی از شبانگاه خودم
با تبسمی از جنس تو
از تو
تو
تو
پس می شمارم تک صداهای فندکی را
که نور می فشاند بر تاریکی ها
و دود بی هراس سیگاری
که می خراشد قلب خاموشی را
تا برسد لحظه ی تپش ثانیه ها
لحظه ی ترسیدن سایه ها
لحظه ی پیوستن به هم
لحظه ی من
لحظه ی تو
لحظه ی ما

Friday, June 23, 2006

حرف های دل این تکه سنگ خسته


زندگی آغازیست تلخ و پایانی زجر آور
رودخانه ای پر تلاطم و فراز ونشیب
که صخرها را خرد می کند و تنها لجن ها از آسیب حمله هایش در امانند
و اما این تکه سنگ ها هستند که با شدت
با زجر
دردآور خرد می شوند
من تکه سنگی کوچک در این رود خانه
تنها دلبسه به یک ایمن گاه
بار خدایا حجم بغض هایم در حنجره نمی گنجد
ای خدا صدای خفه ام در گلو چون زخمی چرکین می خراشد نای صدایم را
ای خدا
ای خدا
ای خدا
تا ابد می خوانم ای خدا
تنها ایمن گاهم را دور می سازی از من
تنها ایمن گاهم تخته سنگی بود زخمی از تازیانه های وحشی رود بود
نه نگو ! نگو که این آبشار بی رحم و بی شرم
تخته سنگ را با خود می برد تا دور
به خدا قسم بی ایمن گاهم خورد میشوم
به خدا خورد می شوم
تخته سنگ با هر حمله ی آب بی هیچ مقاومتی از دستانم دور می شود
و من بی هیچ شک
باور کند یا نه با رفتنش می میرم
!
!
!
ای خدا... نمی تونم چیزی بگم فقط می گم .. ای همه ی وجود من ... نبود تو نبود من ... با رفتنت ... به خداوند قسم ... به تنها خدایم ... به عاشقانه ی صدایم ... می میرم
.
.
.
بی تخته سنگم خورد می شوم
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی از آغوش دریا بر آمد شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش باز کن که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

Wednesday, June 21, 2006

Bazam ... :D ! hihi !


فقط 7 روز دیگه مونده به این کنکور لعنتی
به پایان این روزای سخت
به رسیدن به همه چیزای خوبی که 1 سال منتظرشون بودم
سخته اما
...
منتظرم
منتظر آزادی
چه خوب و چه بد
چیزی که مهمه اینه
یه مدت آزادی
آزادی
.
.
.
بازم بیرون
بازم آدما
بازم زندگی
بازم شوق و خنده
بازم
زندگی
زندگی
زندگی
بازم
بازم
.
.
.
می دونی بازم چی ؟
بازم
.
.
.
آره بازم
نمی دونم

Saturday, June 17, 2006

بازم ... من و تو

امروز رفتم تو پارکمون
پارک ارمغان و آرش
جایی که اون خاطره ها رو ازش داریم
یاد اون روزا که افتادم
یه لبخند شیرین اومد رو لبم
چقدر دلم واسه اون روزا تنگ شده
14
روز باقی مونده
بازم من
بازم تو
بازم پارکمون
:)

Monday, June 12, 2006

تو ... آزادی

















یادمه یه بار شنیدم
کبوتری رو که دوست داری رهاش کن
اگه عاشقت باشه بر می گرده
تو آزادی کبوتر
.
.
.

Tuesday, June 06, 2006

من ... او را ... خدا را دیدم

آن لحظه که در آغوشت آرمیدم
آن لحظه که با تبسم نگاهت خندیدم
آن لحظه که روح نگاهت را با ولع بلعیدم
آن لحظه که با عشق لبهای پر طراوتت را بوسیدم
آن گاه که با رقص صدایت رقصیدم
آن گاه که نرمش آرام دستانت را بر کلید های سفید و سیاه دیدم
آن گاه که با تو خندیدم
بوسیدم
رقصیدم
گرییدم
آرمیدم
آن گاه که عشق را از عمق جانت ... در نگاهت دیدم
آن گاه به خود بالیم
آن گاه ... خدا را دیدم

Thursday, June 01, 2006

سبز

چشمای سبز
با یه دنیا خط بی انتها توش
با یه عالم رنگ
با یه عالم حرف
یه دنیا عشق
یه سبز متفاوت از جنس شیشه
براق
شفاف
زلال
پاک
انگار تمام خلوص دنیا تو اون دو تا چشم شیشه ای خلاصه می شد
خدایا چرا نمی تونم وصفشون کنم ؟
این همه وقت من با این دو چشمه ی نور نگاه می کردم
اما انگار نمی دیدمشون
خدایا چقدر قشنگی که همچین چیزی آفریدی
چقدر دوسشون دارم
چقدر بهم آرامش می دن
چقدر عاشقن
چقدر عاشقم
.
.
.
چشم شیشه ای سالگردمون مبارک