Tuesday, June 06, 2006

من ... او را ... خدا را دیدم

آن لحظه که در آغوشت آرمیدم
آن لحظه که با تبسم نگاهت خندیدم
آن لحظه که روح نگاهت را با ولع بلعیدم
آن لحظه که با عشق لبهای پر طراوتت را بوسیدم
آن گاه که با رقص صدایت رقصیدم
آن گاه که نرمش آرام دستانت را بر کلید های سفید و سیاه دیدم
آن گاه که با تو خندیدم
بوسیدم
رقصیدم
گرییدم
آرمیدم
آن گاه که عشق را از عمق جانت ... در نگاهت دیدم
آن گاه به خود بالیم
آن گاه ... خدا را دیدم

3 comments:

Anonymous said...

خیلی سخته اینا رو خوندن و من هنوز عاشقانه می پرستمت :( کاش هیچ چیز اینطور نبود . کاش ... ارمغان کوچواوی نازنین به خدا عاشقتم و اینو بهت قول می دم که هیچ کس توی دنیا قد من دوستت نداره . هنوزم هر شب آرزو می کنم که کنارم باشی و هر شب به این امید می خوابم که فردا مال من باشی اما ... هنوز عکس قشنگت رو که گذاشته بودی تا همه ببینن ( تو این سایتا :( ) نگاه می کنم و با خودم می گم یعنی میشه ؟؟؟ نمیدونم ! هر چند که هیچ وقت نمی فهمی کی هستم چون یک بار قلبمو شکستی و برای همیشه با خودم عهد کردم که دیگه سراغت نیام اما نمی تونم :(( ارمغان دوستت دارم

Armaghan said...

na omid ! mishe bas koni ???
man nemidoonam u ki hasti ama nemidoonam tazegia har ki be man mirese ye zaman delesho shekastam !!!! man nemidoonam key in hame delo shekastam khodam khabar nadaram !!! be har hal ... base khob ???

Anonymous said...

شما کی هستین که تعیین می کنی من شعور دارم یا نه ؟