ودست هایت !!!؟؟؟
که مهربانی از سر انگشت هایش شروع می شود
و محبت تا آخرین قطره اش می شکوفد
و عطری بی همتا که تا روزها از نوازش بی همتای دستانت بر دستانم می ماند
و من که هر بار با عشق و ولع می بویم رایحه ی جانت را
و اشک میریزم به یاد عطرت
و چشم هایت !!!؟؟؟
که زیبا ترین آقریده اند و والاترین مفهوم
و جان می دهد واژه ی بی روح زیبایی را
و آنجاست که عظمت وجود خداوند در سبزیشان پیداست
و پر معنا ترین حرف ها ... در پس زمینه ی چشمانت می درخشد بر من ...و بی اختیار می سراید اشک هایم را بر گونه هایم
و خدا می داند ... آن همه عظمت ومفهوم را در نگاهت
و لبانت !!!!؟؟؟
که رنگ را از مفهوم آن میدزد ... و فخر می فروشد برگلها
و خورشید را به سخره می گیرد
و گرمایش را چون شمعی در برابر خرمنی آتش می خواند
و عشقی را در تک تک ذرات بوسه اش جاری می سازد
که مجنون ها و فرهاد ها را به مبارزه می طلبد
و
.
.
.
و روحت !!!؟؟؟
و عجیبا که هر چه در شعر نا توانم از تو خوانده ام
در برابر دریای روحت
چون قطره ای بود
و باز حسرت که نمی توانم
نه ، هیچگاه نمی توانم
روحت را ، سفیدی اش را در کلامم بخوانم
و می دانم تا ابد از وصف آن نا توانم
و شاید تنها جمله ایست آخرین صدای قلبم
که با فریادی پر صدا و بی صدا می خواند
بمان
با من ... تا نهایت
تا سرانجام
.
.
.
بمان
No comments:
Post a Comment