وقتی که آنان می خوانند از عشقت
وقتی که می سرایند از بهترین روز زندگیشان
از لحظه ی در کنار تو بودنشان
می شکند عمق شادی در صدایم
خورد می شود
می میرد
و بارها آرزو می کنم که ای کاش
تا این حد
دوست داشتنی نبودی
کاش تنها من و من
می نوشیدم شراب لذت حرف هایت را
آغوشت را
لبها و بوسه هایت را
عاشقانه نگاه کردن هایت را
کاش نمی فهمیدند آنها
لذت داشتنت را
*
و این روز های آخر
هر روز که می گذرد و می رسد
مرداب جدایی
هر انگشتی از دستم نا امید پایین می آید
می لرزد
در خود می شکند
و طاقتم به پایان میرسد از این همه درد
و شب هایم را با ناله سر می دهم
و با آه می گذرانم
و با درد می خوانم
و با اشک می پرورانم
و هر روز که بی نور می شود
گنجه ی قافیه هایم تهی تر می شود
و حرفهایم می مانند و غم دل
که بی ترتیب و بی وزن
به دنبال هم می چکند
و صدایم که هر روز نالان تر و
بی انتها تر خواستنت را فریاد می زند
و با تمام تکه هایش تو را
نامت را می خواند
و با تکه های خونش
چکه چکه از روزی که جدا شوی خواهد نوشت
دوستت دارم را بر کاغذ بی رنگ زندگی
تا روزی که باز بیایی
و قسم به طراوت چشمانت
اگر حتی تنها قطره ای بر جا بماند از آن
آن تک قطره خون را پیشکشی خواهم کرد
ارزانی سادگی و بغض چشمانت
از امروز
حتی تا آن روز که دیگر قطره خونی نباشد
*
این قصه ی بی انتها آخرین من در لحظه های با تو بودن است
و عجیبا که این کلام بی هیچ زمینه
نا گهان بر قلبم جاری می شوند و مجال خداحافظی از گفتن برایت را نمی دهند
می دانم که تنها خواننده ی حروف بی قافیه ام
چشمان سردم هستند
که هزار بار مرور می کنند غم هایشان را
اما اگر عاشقی
به عاشقانه ات قسم
واژه ای به یادگار بسپار بر آخرین ترانه ام
تا بودنت را دوباره احساس کنم
.
.
.
و بگذار شاید برای آخرین بارتا در کنارم هستی بخوانم برایت
تک تک قطرات روحم
به شادی ات قسم
تا آخرین قطره ی جان
می پرستمت
No comments:
Post a Comment