Wednesday, August 23, 2006
Monday, August 21, 2006
!!! قصه ی شبانه
Saturday, August 19, 2006
!!!یه اختراع مسخره
Thursday, August 17, 2006
!!! هوا خوری
چی می گه ؟
Tuesday, August 15, 2006
!!!!فرصت دوباره
خدا خورشید رو با غرور آفرید ... به اون عظمتی داد تا از دورترین نقطه ی کهکشان ها دیده بشه
بهش نور داد تا تاریک ترین لحظه ها رو روشن کنه... خدا به اون گرما داد تا سرد ترین قلبها رو گرم کنه و بهش یه تاج داد تا همه بدونن اون پادشاه آسمونه ... خورشید هر روز صبح با غرور می اومد و آسمونو نورانی می کرد ... تاجشو بر سر می ذاشت تا همه بدونن که اون فرمانروای آسمونه ... همه ی موجودات سر تعظیم فرود آوردن پیشش و اون با لبخندی حاکی از رضایت اون بالا خود نمایی می کرد ... همه چیز خوب بود تا یه روز ... آدما و درختا و حیوونا که بلند شدن دیدن آسمون سیاهه ... تاریکه تاریک ... دیگه خورشیدی نمی درخشه ...همه گریان و بی قرار به آسمون چشم دوخته بودن تا خورشیدشون برگرده ... اما نه خورشید نبود ... ماه و سیاره های دیگه لبخندی موزیانه رو لبشون بود و با نگاه تلخشون گم شدن خورشید رو جشن گرفته بودن ... تا اینکه از اون هم همه خدا از خواب بیدار شد ... یه نگاه به آسمون انداخت ... دید سیاه شده ... با تعجب اومد به عرش ملکوتیش و به عالمیان خیره شد ... و دید که ماه کوچیک با غرور جلوی خورشید رو گرفته و نمی ذاره نورافشانی کنه... خدا عصبانی شد ... با خودش گفت این خورشید لیاقت پادشاهیه آسمونو نداره ... اونو از بین می برم و جاش یه پادشاه دیگه واسه آسمونم می ذارم ... از گوشه ای یکی از فرشته ها آروم جلو اومد و با تعظیم رو به روی خدا ایستاد ... و گفت : ای پروردگار بزرگ ... ای مهربانترین ... تو خورشید رو قوی و پادشاه آفریدی ... و اون همیشه عظمتش رو به عالم نشون می داد ... سالها هر روز به موقع به آسمون می اومد و اونو با نور خودش روشن می کرد ... این خورشید همون آفریده ی پر شکوهیه که تا دیروز آسمونا و زمین زیر سلطه ی اون بودن ... اون امروز بعد این همه سال پشت ماه پنهان شد و نتونست دنیا رو روشن کنه ... اما فردا یه روزه دیگست ... یه فرصت دوباره ... یه روز جدید ... به اون یک بار دیگه فرصت بده ... خدا سرسختی می کرد اما یه لحظه یاد روزهایی افتاد که با نور همین خورشید و گرمای لذت بخشش از خواب بیدار شده بود ... به یاد آورد اون لحظه ای که اون تن بچه گنجشکی رو که گوشه ای از سرما می لرزید و گرم کرده بود ... به یاد آورد اون یه روزی با نورش به آدما قدرت دیدن داده بود ...نگاهی دوباره به خورشید انداخت و بعد چند لحظه زمزمه کرد ... یه فرصت دوباره و رفت ... همه ی آدما و موجودات نا امید به خونهاشون رفتن و خوابیدن ... تا اینکه صبح روز بعد ... دخترک از خواب بیدار شد ... به دنبال اردک کوچکش به باغ رفت و... خورشید ... خورشید برگشته ... همه جا روشن بود ... خورشید دوباره نورانی بود ... آدما خوشحال و خندان خبر برگشتن خورشید رو به هم می دادن ... تا خدا از سروصدا از خواب پرید ... به عرش اومد ... خورشید با لبخندی مهربان به خدا نگاه کرد ... به خدا گفت : ممنونم از فرصت دوباره ... ممنونم ... وخدا زیر لب زمزمه کرد : همیشه جایی برای یک فرصت دوبار هست
Monday, August 07, 2006
...برگرد
به یاد بیاور عاشقانه هایم
به یاد بیاور آرام صدایم
به یاد بیاور ناچیز اشک هایم
و به یاد بیاور درد هایم
به یاد بیاور آن روز را
که در آغوشت از عشق خواندم
آن لحظه که مبهوت نگاهت ماندم
آن دم که برایت از آسمان خواندم
از باران
از خدا
از عشق
*
به یاد بیاور جا کلیدی کوچکی را که بی نیمه ی گمشده اش تنها مانده
به یاد بیاورعطر پر محبتی که از روزهای با هم بودن ، هنوز بر دستهایم مانده
به یاد بیاور لباس هایی را که از عطر عشقمان آکنده اند و اکنون
در گوشه ای سرد از اتاق به انتظار آمدنت
و دوباره لمس شدن نشسته اند
*
به یاد بیاور زنجیری از عشق را که با محبت نثارت کردم
و سوگند دادم تو را که به جان حفظ کن یادواره ام را
و به یاد بیاور زنجیری از نور را که بر سینه ی بی روحم می درخشد
و با شیره ی وجود نگاهش می دارم
و هزاران بوسه که هر روز نثارش می دارم
*
و به یاد بیاور چهره ای که با هم نقش زدیم بر کاغذ
نیم از من و نیم از تو
چشم هایی که با هم قلم زدیم
بر تکه کاغذی خشک
و این نام توست که بر گوشه ای از آن می درخشد
و من که هر روز می بویم آن تکه کاغذ را شاید که هنوز
عطر جانت را برایم سوغات آورد
و دریغا که عطر تو هر بار آرام از آن رخت می بندد
*
و به یاد بیاور میوه ای بهشتی
هدیه ی تولد دوباره ام را
که هنوز در گوشه ای از خانه حفظش داشتم
و هر روز به یاد آن روز انگشتان سردم را به آن پیوند می زنم
و خاطره اش را می بلعم
*
و به یاد بیاور رایحه ای که به من هدیه دادی
و منی که آن را در کنجی ایمن ساخته ام
شاید که تا ابد هدیه ات را حفظ کنم
*
و به یاد بیاور چهره ای را که ناچیز بر پارچه ای
تنها به یاد تو قلم زدم
و این تنها شور تو بود که به دستانه خسته ام جان می داد
شاید که یادی از من در تو زنده کند
*
و به یاد بیاورقاب عکس کودکی ام را
که با عشق ارزانی ات داشتم
تا شاید سادگی عشقم را به یاد بسپاری
*
و به یاد بیاور مرا
که اینجا
بی تو
با دریایی از عشق
چشم به در دوخته ام
و هر روز که می گذرد شیره ی جانم را ، انتظار
جرعه ای می نوشد
و من تکیده تر می مانم
به انتظار تو
حتی تا آن روز که دیگر قطره ای از آن ... نباشد
.
.
.
!!! به یاد بیاور ... مرا
Tuesday, August 01, 2006
روح خدا
صبح که شد
از خورشید یک قطره طلایی چکید
با آبی دریا گره خورد
دریا قطره ای از وسعتش رو به اون هدیه داد
آسمان روشن نور رو به اون بخشید
کوه استقامتش رو ارزانی داشت
درخت ذره ای از سبزیش رو به اون به یادگار سپرد
برگ طراوتی تقدیم داشت
...
فرشته ها جمع شدند
با یک حلقه ی نور
آسمان با رعدش لالایی سر داد
و درختان سر تعظیم فرود آوردند
دست ها را به هم حلقه زدند
قلبها درسینه آرام نداشت
ثانیه تا ثانیه قدرت پرواز نداشت
قلب ها در انتظار ... چشمها پر اضطراب
...
تا خدا با ملکوتش آمد
قطره ی خورشید را در بر گرفت
با نوایی در وجودش نالید
و در آن تک ثانیه
به تنش روح دمید
.
.
.
و سرانجام... او را آفرید