Wednesday, August 23, 2006

مهربون بود ... برای من می گفت ... از من می گفت ... فهمیدم که هنوز اینجاست ... من که نرفتم اما گفتم شاید اون جای من بره ... نمی دونم اینجا موندنش خوبه یا بد ... گفت هر روز می بینتش ... وقت آب دادن گلها ... می گفت هنوز روی دیواره ... خوشحال شدم ... برام آرزوی شادی کرد و ازم خواست که شاد باشم ... گفت که جوون باشم ... گفت خودم باشم ... وقتی بهش گفتم از چی نگرانم خندید و بهم گفت که خیلی سخت می گیرم ... سعی کرد شادم کنه ... خندیدم ... می دونستم که حرفاش درسته ... خوشحالم که از من می دونست ... چون این نشون می داد که ازش شنیده بود ... بازم جای شکرش باقی بود... از جنس یه پدر ... یه مادر ... یا یه دوست بود

1 comment:

Anonymous said...

bia ke dar ghame eshghat moshavesham bi to
bia bebin ke dar in gham che nakhosham bi to !