خدا خورشید رو با غرور آفرید ... به اون عظمتی داد تا از دورترین نقطه ی کهکشان ها دیده بشه
بهش نور داد تا تاریک ترین لحظه ها رو روشن کنه... خدا به اون گرما داد تا سرد ترین قلبها رو گرم کنه و بهش یه تاج داد تا همه بدونن اون پادشاه آسمونه ... خورشید هر روز صبح با غرور می اومد و آسمونو نورانی می کرد ... تاجشو بر سر می ذاشت تا همه بدونن که اون فرمانروای آسمونه ... همه ی موجودات سر تعظیم فرود آوردن پیشش و اون با لبخندی حاکی از رضایت اون بالا خود نمایی می کرد ... همه چیز خوب بود تا یه روز ... آدما و درختا و حیوونا که بلند شدن دیدن آسمون سیاهه ... تاریکه تاریک ... دیگه خورشیدی نمی درخشه ...همه گریان و بی قرار به آسمون چشم دوخته بودن تا خورشیدشون برگرده ... اما نه خورشید نبود ... ماه و سیاره های دیگه لبخندی موزیانه رو لبشون بود و با نگاه تلخشون گم شدن خورشید رو جشن گرفته بودن ... تا اینکه از اون هم همه خدا از خواب بیدار شد ... یه نگاه به آسمون انداخت ... دید سیاه شده ... با تعجب اومد به عرش ملکوتیش و به عالمیان خیره شد ... و دید که ماه کوچیک با غرور جلوی خورشید رو گرفته و نمی ذاره نورافشانی کنه... خدا عصبانی شد ... با خودش گفت این خورشید لیاقت پادشاهیه آسمونو نداره ... اونو از بین می برم و جاش یه پادشاه دیگه واسه آسمونم می ذارم ... از گوشه ای یکی از فرشته ها آروم جلو اومد و با تعظیم رو به روی خدا ایستاد ... و گفت : ای پروردگار بزرگ ... ای مهربانترین ... تو خورشید رو قوی و پادشاه آفریدی ... و اون همیشه عظمتش رو به عالم نشون می داد ... سالها هر روز به موقع به آسمون می اومد و اونو با نور خودش روشن می کرد ... این خورشید همون آفریده ی پر شکوهیه که تا دیروز آسمونا و زمین زیر سلطه ی اون بودن ... اون امروز بعد این همه سال پشت ماه پنهان شد و نتونست دنیا رو روشن کنه ... اما فردا یه روزه دیگست ... یه فرصت دوباره ... یه روز جدید ... به اون یک بار دیگه فرصت بده ... خدا سرسختی می کرد اما یه لحظه یاد روزهایی افتاد که با نور همین خورشید و گرمای لذت بخشش از خواب بیدار شده بود ... به یاد آورد اون لحظه ای که اون تن بچه گنجشکی رو که گوشه ای از سرما می لرزید و گرم کرده بود ... به یاد آورد اون یه روزی با نورش به آدما قدرت دیدن داده بود ...نگاهی دوباره به خورشید انداخت و بعد چند لحظه زمزمه کرد ... یه فرصت دوباره و رفت ... همه ی آدما و موجودات نا امید به خونهاشون رفتن و خوابیدن ... تا اینکه صبح روز بعد ... دخترک از خواب بیدار شد ... به دنبال اردک کوچکش به باغ رفت و... خورشید ... خورشید برگشته ... همه جا روشن بود ... خورشید دوباره نورانی بود ... آدما خوشحال و خندان خبر برگشتن خورشید رو به هم می دادن ... تا خدا از سروصدا از خواب پرید ... به عرش اومد ... خورشید با لبخندی مهربان به خدا نگاه کرد ... به خدا گفت : ممنونم از فرصت دوباره ... ممنونم ... وخدا زیر لب زمزمه کرد : همیشه جایی برای یک فرصت دوبار هست
No comments:
Post a Comment