Saturday, September 02, 2006

دوستت دارم

Wednesday, August 23, 2006

مهربون بود ... برای من می گفت ... از من می گفت ... فهمیدم که هنوز اینجاست ... من که نرفتم اما گفتم شاید اون جای من بره ... نمی دونم اینجا موندنش خوبه یا بد ... گفت هر روز می بینتش ... وقت آب دادن گلها ... می گفت هنوز روی دیواره ... خوشحال شدم ... برام آرزوی شادی کرد و ازم خواست که شاد باشم ... گفت که جوون باشم ... گفت خودم باشم ... وقتی بهش گفتم از چی نگرانم خندید و بهم گفت که خیلی سخت می گیرم ... سعی کرد شادم کنه ... خندیدم ... می دونستم که حرفاش درسته ... خوشحالم که از من می دونست ... چون این نشون می داد که ازش شنیده بود ... بازم جای شکرش باقی بود... از جنس یه پدر ... یه مادر ... یا یه دوست بود

Monday, August 21, 2006

!!! قصه ی شبانه

قصه رسید به کجا ؟ به جا موندن ژولیته بی نوا تو قصره دیوا !!! نه بابا ولش کن حوصله ی این قصه ی تکراریو ندارم ... مثل بچه ای که از باباش می خواد واسش قصه ی شاهزاده ی یخی رو تعریف کنه ! البته اکثر اوفات اسمش فقط شاهزاده ی یخیه و وسط های داستان باباهه از جاده خاکی می زنه تو قصه ی همون حسن کچل خودمون ... آخه می دونی پدر بیچاره خسته شده از این تراژدیه شاهزاده ی یخی ! از صبح تا شب انقدر از این شاهزاده ها دور و برش هست که دیگه جایی واسه پرنسس قصه ی ما نمی مونه ... انگار همون حسن کچل که غصه اش فقط کثیف بودن بود بهتره ! لااقل اون با یه سطل آب شسته می شه اما عمق غمه قصه ی شاهزاده ی ما با یه دریا اشکم پاک نمی شه !!! می دونی بدترین چیزی که هست اینه که تو همش دنبال یه چیزه جدیدی دنبال یه " متفاوت " یادمه یه جایی همین دور و برا گفته بودم بدیه ما آدما اینه که دنبال نو هستیم ! اینجا می رسیم به چی به همون اختلاف قدیمی ! درست همینجا اما چند هزار سال پیش ... جای من رستم بود و جای تو اسفندیار و می رسیم به نقطه ی حساسی که دکتر ندوشن بهش اشاره کرده بود ... تضاد بین نویی و کهنگی ! بین سنت و تجدد !!! فکر کنم الان اونایی که کتاب ادبیات سومشونو جای عصرونشون میل کردن حرف منو خوب می فهمن !!! آره دقیقا تضاد اینجاست ! این که تو نمی خوای با کهنگی سر کنی ! اما متاسفانه این نخواستن به خودت ختم نمی شه و کار به جایی می رسه که راهزنا آرتیست فیلم ما رو تو " روز روشن " می دزدن !!! هه میدونی ؟ نه نمی دونی ! حرفای من الان برات حکم یه مشت چرندیات سرگرم کننده رو داره که واسه سرگرم کردن خودت و دنبال نخود سیاه رفتن می خونیش ! اما می دونی کی می فهمه من الان چی گفتم ؟؟ هیچ کس جز خودم ... کسی چه می دونه شاید سالها بعد که دیگه اثری از من جز چندتا عکس نموند یه بنده خدایی بفهمه من چی گفتم ! به هر حالا شاید یه چند روزی سفر باعث شه که واسه تنفس مجبور به جستجوی پارک و پسر فال فروش نباشم ( مراجعه شود به دو تا پست قبلی ) هه انگار داره شب می شه ، بهتره برم تا شاید دوباره قصه ی حسن کچلو بشنوم ! آخه می دونی منم حسن کچلو به شاهزاده ی یخی ترجیح می دم
پ.ن : این نوشته مخاطب خاصی نداره ، به دل نگیرین

Saturday, August 19, 2006

!!!یه اختراع مسخره

می دونی ... خیلی احمقانه ست وقتی فکر می کنی که چیزی برای چنگ زدن بهش نداری ... ساعت ها می شینی
پای یکی از اختراعات یا به قولی تخلیه های روانیه یه آدم بیکار ، تازه کلیم پول میدی و یه خرج هنگفتم می افته گردنت واسه چی ؟ واسه پیدا کردن چند تا طناب تا مثل لنگرهای کشتی دزدای دریایی تو کارتونای بچگی لنگر بندازی تو ساحل آینده ! یا به قولی یه نردبان واسه رفتن به پشت بام خوشبختی پیدا کنی ! بدیش اینه که عمر این حرفایی که پشت این دستگاه مسخره رد و بدل می کنی به اندازه ی عمر یه جوجه کوچولوه که واسه پر کردن شکم یه آدم احمق دیگه نیومده رو گاز کباب می شه !!! تازه وقتی سوار کشتی می شی می فهمی لنگرتو انداخته بودی دور یه شاخه ی نازک که واسه شکستنش فکر کنم به همکاریه چند تا مگس سیر نیاز باشی!!! می دونی کی به خودت می یای ؟ وقتی می بینی که متمایز جلوه کردنت تا وقتی معنا داره که دردست رس باشی ولی به محض اینکه صدای این زن لعنتی تو گوشش بپیچه که مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد چشماتو بذار رو همو باز کن ... همه چیز فراموش شد ! البته یادت نره تو هنوزم متمایزی اما فقط با 180 درجه تغیر جهت ... بدیش دقیقا اینه که تو هنوز یه کوه پیدا نکردی تا بری داد بزنی بگی بابا من به کی بگم قرار نبود اینجوری باشه !!! حالا یکی بیاد این وسط جواب منو بده... که چرا ؟ و بزرگ ترین مشکلت اینه که بیا و عمری غخوار باش اون وقت اسمتم یه گوشه حک نکنن که بابا یه ابلهی هم این دور و ورا بوده !!! حالا کی قرار رومئوی قصه یادش بیاد که ژولیت بیچاررو تو قصر دیوا جا گذاشته و قرار بوده بیا نجاتش بده خدا می دونه !!! کسی چه می دونه شاید رومئو الان یه جایی تو همین دهکده ی جهانی مشغول صحبت با پری دریاییه ، نه ؟

Thursday, August 17, 2006

!!! هوا خوری

رفتم تو خیابون ... کوله پشتیم مثل همیشه همدمم بود و دنبالم می اومد
آماده ؟ برو بریم
خب از کجا شروع کنم ؟؟
هممم ... یه دوری همین ورا
!!!یه نگاهی به این طرف و اونطرف ... چقدر همه چی عادیه
!!!می دونی بدیش اینه که عادت کردیم همه چی عادی باشه
از چند تا کوچه می گذرم ... همم اینجا کجاست؟
اه ... لعنت به من واسه چی اومدم اینجا؟
نگاهم می ره طرف پارک
یه دختر و پسر اونجا وایسادن
!!!اما همش یه خیاله کسی اونجا نیست
چقدر آشنان
نه نیستن
!!!یا حداقل من می خوام اینطوری فکر کنم
پاها آماده ! به سمت مقصدی نا معلوم
مغزم داره می ترکه به هوا احتیاج دارم
حالا هوا از کجا بیارم ؟
هومم می گم بدک نیست یه سری به اون بالا بالا ها بزنم
قبلا یه پارک بود اونور میدون... حالا اگه شهرداریه محترم با لدر صافش نکدره باشه و جاش چند تا قوطی کبریت نساخته باشه
...بریم من که محتاج هوام
هی چه خبرته ؟-
چی می گه ؟
!!!من نمی دونم تو یه کوچه نیم متری 150 تا سرعت به کجا می رسه
یه نگاه چپ چپ
خب بابا دلخور نشوحالاچیزی نشده که ، اصلا می دونی واسه چی ترمز کردم ؟ حیفم اومد بری زیر ماشین -
تو دلم خندم گرفت ، هه چه دل خوشی داشت
یه اخم واقعی و صدای گاز ماشین که کم مونده بود دو تا چرخم قرض بگیره
واقعا انقدر ترسناک بودم ؟
!هه کاش همه انقدر ازم حساب می بردن
اه بابا من داشتم می رفتم به جستو جوی هوا
....
!به به نه مثل اینکه انجا واقعا هنوز پارکه
بازم دسته شهردار درد نکنه که 2 تا درخت توش کاشته
!!!تا با کویر لوت اشتباه نگیرمش
خب حالا آماده واسه یه تنفس حسابی
....آماده
خانوم...خانوم مهندس-
چی خانوم مهندس ؟؟؟ زدم زیر خنده
چیه خانوم ؟ چیزه بدی گفتیم ؟-
!!!نه ببخشید ... آخه یکم برام این لفظ جالب بود ... ببینم حالا چرا مهندس ؟ معمولا می گن دکتر
آخه روپوشتون مشکیه اگه سفید بود می گفتیم دکتر-
هه ... چه دلیله جالبی ... لحن حرف زدنش برام جالب بود ... به زور به 5 سال می رسید ، یکم اومد جلوتر و گفت
ازین فالا می خرین ؟
فال ؟ نه پسر جان فال می خوام چی کار ؟
!یکی بخر دیگه ... شما که این پولا واستون چیزی نیست ... شوهرتون می ده بهتون
شوهرم !؟ تو دلم گفتم یعنی انقدر به من می خوره شوهر داشته باشم؟؟؟
یاد این افتادم که دوستات هر چی می گفتم 18 سالامه باور نمی کردنو می گفتن بهت 22 می خوره
فکر می کردن من و تو سر کارشون گذاشتیم ... شوهرم خرجمو میده ... آه ... آره می ده
باشه یه فال بده ببینم
خانوم یادتون نره نیت کنین
لبخند زدم بهش و با تکون سرم بهش فهموندم که حتما این کارو می کنم
دستم آروم رفت طرف فالا و یه فال نارنجی اومد تو دستم
بازش کننین خانوم ببینیم توش چیه
!!!مثل اینکه این از من بیشتر ذوق داره بدونه سرنوشتم چیه
...بازش کرم و
... هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
ای خدا ... چرا این ؟ چرا این ؟ اشک تو چشمام پر شد ... بغض گلومو گرفت دستم می لرزید
انگاری رنگم پریده بود چون حیوونی پسرک بدجوری دست پاچه شده بود
خانوم ... خانوم چی شد ؟ خانوم خوبی ؟ خانوم کسیو خبر کنیم ؟-
یه قطره اشک از چشمم چکید ... پسرک با بغض دستمو گرفت و بوسید
خانوم تو رو خدا ...گریه نکن ... خانوم تو رو خدا اصلا ما غلط کردیم ... به خدا فال شما اون یکی بود اصلا این جز فالا نیست
تو رو خدا گریه نکن خانوم
یه نگاه به آسمون کردم و با صدایی که از ته چاه در می اومد فقط یک کلمه گفتم : خدا ؟؟؟
دستام یخ کرده بود ، دست کشیدم سر پسرک و گفتم : ناراحت نباش من خوبم ...
!!!حسابی هوا خوردم
نفهمیدم راه تا خونه رو چطوری اومدم اما وقتی رسیدم تو اتاق تازه فهمیدم همون حس خفه گی بهتر از این حسه لعنتی بود
!!!تا من باشم هوس هوا خوری به کلم نزنه

Tuesday, August 15, 2006

!!!!فرصت دوباره



خدا خورشید رو با غرور آفرید ... به اون عظمتی داد تا از دورترین نقطه ی کهکشان ها دیده بشه
بهش نور داد تا تاریک ترین لحظه ها رو روشن کنه... خدا به اون گرما داد تا سرد ترین قلبها رو گرم کنه و بهش یه تاج داد تا همه بدونن اون پادشاه آسمونه ... خورشید هر روز صبح با غرور می اومد و آسمونو نورانی می کرد ... تاجشو بر سر می ذاشت تا همه بدونن که اون فرمانروای آسمونه ... همه ی موجودات سر تعظیم فرود آوردن پیشش و اون با لبخندی حاکی از رضایت اون بالا خود نمایی می کرد ... همه چیز خوب بود تا یه روز ... آدما و درختا و حیوونا که بلند شدن دیدن آسمون سیاهه ... تاریکه تاریک ... دیگه خورشیدی نمی درخشه ...همه گریان و بی قرار به آسمون چشم دوخته بودن تا خورشیدشون برگرده ... اما نه خورشید نبود ... ماه و سیاره های دیگه لبخندی موزیانه رو لبشون بود و با نگاه تلخشون گم شدن خورشید رو جشن گرفته بودن ... تا اینکه از اون هم همه خدا از خواب بیدار شد ... یه نگاه به آسمون انداخت ... دید سیاه شده ... با تعجب اومد به عرش ملکوتیش و به عالمیان خیره شد ... و دید که ماه کوچیک با غرور جلوی خورشید رو گرفته و نمی ذاره نورافشانی کنه... خدا عصبانی شد ... با خودش گفت این خورشید لیاقت پادشاهیه آسمونو نداره ... اونو از بین می برم و جاش یه پادشاه دیگه واسه آسمونم می ذارم ... از گوشه ای یکی از فرشته ها آروم جلو اومد و با تعظیم رو به روی خدا ایستاد ... و گفت : ای پروردگار بزرگ ... ای مهربانترین ... تو خورشید رو قوی و پادشاه آفریدی ... و اون همیشه عظمتش رو به عالم نشون می داد ... سالها هر روز به موقع به آسمون می اومد و اونو با نور خودش روشن می کرد ... این خورشید همون آفریده ی پر شکوهیه که تا دیروز آسمونا و زمین زیر سلطه ی اون بودن ... اون امروز بعد این همه سال پشت ماه پنهان شد و نتونست دنیا رو روشن کنه ... اما فردا یه روزه دیگست ... یه فرصت دوباره ... یه روز جدید ... به اون یک بار دیگه فرصت بده ... خدا سرسختی می کرد اما یه لحظه یاد روزهایی افتاد که با نور همین خورشید و گرمای لذت بخشش از خواب بیدار شده بود ... به یاد آورد اون لحظه ای که اون تن بچه گنجشکی رو که گوشه ای از سرما می لرزید و گرم کرده بود ... به یاد آورد اون یه روزی با نورش به آدما قدرت دیدن داده بود ...نگاهی دوباره به خورشید انداخت و بعد چند لحظه زمزمه کرد ... یه فرصت دوباره و رفت ... همه ی آدما و موجودات نا امید به خونهاشون رفتن و خوابیدن ... تا اینکه صبح روز بعد ... دخترک از خواب بیدار شد ... به دنبال اردک کوچکش به باغ رفت و... خورشید ... خورشید برگشته ... همه جا روشن بود ... خورشید دوباره نورانی بود ... آدما خوشحال و خندان خبر برگشتن خورشید رو به هم می دادن ... تا خدا از سروصدا از خواب پرید ... به عرش اومد ... خورشید با لبخندی مهربان به خدا نگاه کرد ... به خدا گفت : ممنونم از فرصت دوباره ... ممنونم ... وخدا زیر لب زمزمه کرد : همیشه جایی برای یک فرصت دوبار هست

Monday, August 07, 2006

...برگرد

وقتی که از من دوری
به یاد بیاور عاشقانه هایم
به یاد بیاور آرام صدایم
به یاد بیاور ناچیز اشک هایم
و به یاد بیاور درد هایم
*

به یاد بیاور آن روز را
که در آغوشت از عشق خواندم
آن لحظه که مبهوت نگاهت ماندم
آن دم که برایت از آسمان خواندم
از باران
از خدا
از عشق

*


به یاد بیاور جا کلیدی کوچکی را که بی نیمه ی گمشده اش تنها مانده
به یاد بیاورعطر پر محبتی که از روزهای با هم بودن ، هنوز بر دستهایم مانده
به یاد بیاور لباس هایی را که از عطر عشقمان آکنده اند و اکنون
در گوشه ای سرد از اتاق به انتظار آمدنت
و دوباره لمس شدن نشسته اند

*


به یاد بیاور زنجیری از عشق را که با محبت نثارت کردم
و سوگند دادم تو را که به جان حفظ کن یادواره ام را
و به یاد بیاور زنجیری از نور را که بر سینه ی بی روحم می درخشد
و با شیره ی وجود نگاهش می دارم
و هزاران بوسه که هر روز نثارش می دارم

*


و به یاد بیاور چهره ای که با هم نقش زدیم بر کاغذ
نیم از من و نیم از تو
چشم هایی که با هم قلم زدیم
بر تکه کاغذی خشک
و این نام توست که بر گوشه ای از آن می درخشد
و من که هر روز می بویم آن تکه کاغذ را شاید که هنوز
عطر جانت را برایم سوغات آورد
و دریغا که عطر تو هر بار آرام از آن رخت می بندد

*


و به یاد بیاور میوه ای بهشتی
هدیه ی تولد دوباره ام را
که هنوز در گوشه ای از خانه حفظش داشتم
و هر روز به یاد آن روز انگشتان سردم را به آن پیوند می زنم
و خاطره اش را می بلعم

*


و به یاد بیاور رایحه ای که به من هدیه دادی
و منی که آن را در کنجی ایمن ساخته ام
شاید که تا ابد هدیه ات را حفظ کنم

*


و به یاد بیاور چهره ای را که ناچیز بر پارچه ای
تنها به یاد تو قلم زدم
و این تنها شور تو بود که به دستانه خسته ام جان می داد
شاید که یادی از من در تو زنده کند

*


و به یاد بیاورقاب عکس کودکی ام را
که با عشق ارزانی ات داشتم
تا شاید سادگی عشقم را به یاد بسپاری

*


و به یاد بیاور مرا
که اینجا
بی تو
با دریایی از عشق
چشم به در دوخته ام
و هر روز که می گذرد شیره ی جانم را ، انتظار
جرعه ای می نوشد
و من تکیده تر می مانم
به انتظار تو
حتی تا آن روز که دیگر قطره ای از آن ... نباشد
.
.
.

!!! به یاد بیاور ... مرا

Tuesday, August 01, 2006

روح خدا


صبح که شد
از خورشید یک قطره طلایی چکید
با آبی دریا گره خورد
دریا قطره ای از وسعتش رو به اون هدیه داد
آسمان روشن نور رو به اون بخشید
کوه استقامتش رو ارزانی داشت
درخت ذره ای از سبزیش رو به اون به یادگار سپرد
برگ طراوتی تقدیم داشت
...
فرشته ها جمع شدند
با یک حلقه ی نور
آسمان با رعدش لالایی سر داد
و درختان سر تعظیم فرود آوردند
دست ها را به هم حلقه زدند
قلبها درسینه آرام نداشت
ثانیه تا ثانیه قدرت پرواز نداشت
قلب ها در انتظار ... چشمها پر اضطراب
...
تا خدا با ملکوتش آمد
قطره ی خورشید را در بر گرفت
با نوایی در وجودش نالید
و در آن تک ثانیه
به تنش روح دمید
.
.
.
و سرانجام... او را آفرید

می شناسینش ؟؟؟


چشماش یه معصومیت خاص داشت ... شاید خیلی چشما قشنگتر بودن اما تو نگاهش پاکی بود که چشمش رو مثل یه شیشه شفاف کرده بود ... وقتی به آدم نگاه می کرد ... مثل یه بچه بود...سرشو کج می کرد و مثل یه بچه ی کوچیک به نگاهش زل می زد ... همیشه یه لبخند کوچولو و آروم روی لبش بود ... همیشه آروم حرف می زد ... وقتی در آغوش می گرفت با تمام احساسش این کارو می کرد ... وقتی می بوسید ... با تمام روحش عشقو نثار می کرد ... دلش خیلی کوچولو بود ... نمی تونست غم کسی رو ببینه ... هر چقدرم که آزارش می دادی بازم می بخشیدت ... بازم می اومد کنارت دستاتو می گرفت تو دستش ... نوازش می کرد و می گفت که همه چیز گذشته ... فکرشو نکن ... آدما اشتباه می کنن ... همیشه فقط یه خواهش داشت ... اونم این که تنهاش نذارن ... همیشه پیشش بمونن ... تو دلش عشق بود ... نه اونم یه آدم بود ... خیلی جاها اشتباه می کرد ... اما هیچ وقت نمی خواست که اشتباه کنه ... آره چشماش یه معصومیت خاصی داشت
شما می شناسینش ؟؟؟

Saturday, July 29, 2006

دلم تنگه

در کمد رو باز کردم ... هیه ... جعبه مداد رنگی 12 رنگ بچگی
چقدر دلم براشون تنگ شده
بازم نگاه کردم دیدم دفتر دیکته اول دبستانم اون ور داره خاک می خوره
دلم برای اونم تنگ شده بود ... خیلی
تازه فهمیدم دلم واسه خیلی چیزا تنگ شده
جای خیلی چیزا خالیه
حتی جای خیلی آدما
جای دفتر نقاشیام
جای ساعت ها آهنگ گوش دادن هام
جای شیطنتام
جای خنده ها بلند و از ته دلم که همه از اون شاد می شدن
و جای تو ... !!!؟
دلم واسه تو هم تنگ شده
واسه خود خودت
واسه سرزنشات
واسه بوسیدنات
واسه خندیدنات
واسه بیرون رفتنامون
واسه غذا خوردنامون :)) یادته ؟؟
چقدر حرص می خوردی که من 2 قاشقه سیر می شدم
واسه بعدش که راه می رفتیم تا غذامون هضم شه !!! واسه ... :)) ؟
دل تنگی برای تو چیزیه که انکار نشدنیه اما
وفتی فکر می کنم می بینم دلم واسه یکی دیگه هم تنگ شده
خیلی وقته پیشش نبودم
خیلی وقته بهش اهمیت ندادم
خیلی وقته با کارام آزارش دادم
حتی دیگه نمی دونم راه برگشتی هست تا دوباره دلشو بدست بیارم ؟؟؟
دلم براش می سوزه
دلم براش تنگ شده
...
آره دلم واسه خودم خیلی تنگ شده !!!؟؟

Thursday, July 27, 2006

دوستت دارم



چشمامو باز کردم ، یه لحظه سردم شد . به اطرافم نگاه کردم ، تو رو ندیدم ... ترسیدم یهو ...، قلبم تند تند می
زد ... تنم یخ کرده بود ... ! یه صدایی اومد ، یه صدای گرم ... خیلی گرم ... از لطافتش شناختم که صدای تو بود ... بهم نزدیک شد ... خیلی نزدیک ... تا اینکه به صورتم رسید ... نفس زندگی بخشت به صورتم می خورد ...احساس کردم تمام وجودم گرم شد ... چشمای سبزی جلوی چشمام بود که به اندازه ی تمام دنیا بهم آرامش می داد ... دستاش که به بازوهای سردم خورد احساس کردم یه خون داغ تو تمام تننم جا ری شد ... لب هات آروم لبامو بوسید و حالا من اونجا نبودم ... دست در دست تو تو آسمونا پرواز می کردم ... آغوشمو باز کردم و تو رو در آغوش گرفتم ... محکم ... تا هیچ کسی تو دنیا جرات نکنه تو رو ازم بگیره ... نگات کردم ... نگام کردی ... یه لبخند گرم ... و باز من که مطمئن شدم که آغوشت تا ابد مال منه ... و با نوازش تو گوشت زمزمه کردم که تا آخر دنیا ... عاشقانه ... دوستت دارم

Monday, July 24, 2006

دیوانه


او رفت
کجا؟ نمیدانم
خانه اش کجا بود ؟ نمی دانم
از کجا می آمد ؟ نمی دانم
پس از او چه می دانی ؟
از او ؟ از او هیچ چیز نمی دانم
نمی فهمم ؟ خودم هم نمی فهمم
تو دیوانه ای !!!؟
دیوانه ؟؟ چه صفت جالبی !!؟
تا حالا به آن فکر نکرده بودم ... دیوانه!!!؟
چرا دیوانه ام ؟؟ تو می دانی چرا ؟؟
نه !!!؟
ولی من می دانم
زندگی می کنیم به امید رسیدن به امید
و با ترس گذشتن از ترس ها
اما من !!!؟
زندگی کردم با امید و به ترس هایم رسیدم و ترسیدم که به امید هایم برسم !!!؟




Sunday, July 23, 2006

آره؟؟؟

ساعت روی دیوار
ساعت چند بود ؟
نمی دونم ... اما خیلی گذشته
خیلی ؟ کی این خیلی رو اندازه می گیره ؟
کی ؟ هیه ! خوب معلومه دله من
از کجا می فهمه چقدر ؟
از روی دلتنگیش
با اینکه هر روز صداتو می شنوه اما ... ؟
چه می شه کرد عادت کرده به لمس کردنت
سیستم از راهه دورش هنوز ضعیفه
هنوز روزا بهانه می گیره می گه من اونو پیشم می خوام
آخه بوسه ی از راه دور که جای بوسه های همیشه رو نمی گیره
آخه دوستت دارم های راهه دور که نمی تونه جای اون دوستت دارمای نگاتو بگیره
اما بازم ... همین که هستی
امید دوباره بودنت
دیدنت
همینش یه دنیاست
...
باید آنتن هامو قوی کنم

Thursday, July 20, 2006

کما نی در دستان تو ... آری تو


ودست هایت !!!؟؟؟
که مهربانی از سر انگشت هایش شروع می شود
و محبت تا آخرین قطره اش می شکوفد
و عطری بی همتا که تا روزها از نوازش بی همتای دستانت بر دستانم می ماند
و من که هر بار با عشق و ولع می بویم رایحه ی جانت را
و اشک میریزم به یاد عطرت
و چشم هایت !!!؟؟؟
که زیبا ترین آقریده اند و والاترین مفهوم
و جان می دهد واژه ی بی روح زیبایی را
و آنجاست که عظمت وجود خداوند در سبزیشان پیداست
و پر معنا ترین حرف ها ... در پس زمینه ی چشمانت می درخشد بر من ...و بی اختیار می سراید اشک هایم را بر گونه هایم
و خدا می داند ... آن همه عظمت ومفهوم را در نگاهت
و لبانت !!!!؟؟؟
که رنگ را از مفهوم آن میدزد ... و فخر می فروشد برگلها
و خورشید را به سخره می گیرد
و گرمایش را چون شمعی در برابر خرمنی آتش می خواند
و عشقی را در تک تک ذرات بوسه اش جاری می سازد
که مجنون ها و فرهاد ها را به مبارزه می طلبد
و
.
.
.
و روحت !!!؟؟؟
و عجیبا که هر چه در شعر نا توانم از تو خوانده ام
در برابر دریای روحت
چون قطره ای بود
و باز حسرت که نمی توانم
نه ، هیچگاه نمی توانم
روحت را ، سفیدی اش را در کلامم بخوانم
و می دانم تا ابد از وصف آن نا توانم
و شاید تنها جمله ایست آخرین صدای قلبم
که با فریادی پر صدا و بی صدا می خواند
بمان
با من ... تا نهایت
تا سرانجام
.
.
.
بمان

Tuesday, July 18, 2006




وقتی بهت میگم دلم برات تنگ شده
بدون که بی تو روز و شب ندارم
وقتی بهت میگم کاش کنارم بودی
بدون که جز این آرزوی ندارم
وقتی بهت میگم می خوام با تو باشم
بدون که بی تو نمی تونم
وقتی می گم دوست دارم
بدون از عشقت پریشونم
وقتی می گم خداحافط
بدون تا ابد چشم به راهت می مونم

Wednesday, July 12, 2006

بی قافیه


وقتی که آنان می خوانند از عشقت
وقتی که می سرایند از بهترین روز زندگیشان
از لحظه ی در کنار تو بودنشان
می شکند عمق شادی در صدایم
خورد می شود
می میرد
و بارها آرزو می کنم که ای کاش
تا این حد
دوست داشتنی نبودی
کاش تنها من و من
می نوشیدم شراب لذت حرف هایت را
آغوشت را
لبها و بوسه هایت را
عاشقانه نگاه کردن هایت را
کاش نمی فهمیدند آنها
لذت داشتنت را
*
و این روز های آخر
هر روز که می گذرد و می رسد
مرداب جدایی
هر انگشتی از دستم نا امید پایین می آید
می لرزد
در خود می شکند
و طاقتم به پایان میرسد از این همه درد
و شب هایم را با ناله سر می دهم
و با آه می گذرانم
و با درد می خوانم
و با اشک می پرورانم
و هر روز که بی نور می شود
گنجه ی قافیه هایم تهی تر می شود
و حرفهایم می مانند و غم دل
که بی ترتیب و بی وزن
به دنبال هم می چکند
و صدایم که هر روز نالان تر و
بی انتها تر خواستنت را فریاد می زند
و با تمام تکه هایش تو را
نامت را می خواند
و با تکه های خونش
چکه چکه از روزی که جدا شوی خواهد نوشت
دوستت دارم را بر کاغذ بی رنگ زندگی
تا روزی که باز بیایی
و قسم به طراوت چشمانت
اگر حتی تنها قطره ای بر جا بماند از آن
آن تک قطره خون را پیشکشی خواهم کرد
ارزانی سادگی و بغض چشمانت
از امروز
حتی تا آن روز که دیگر قطره خونی نباشد
*
این قصه ی بی انتها آخرین من در لحظه های با تو بودن است
و عجیبا که این کلام بی هیچ زمینه
نا گهان بر قلبم جاری می شوند و مجال خداحافظی از گفتن برایت را نمی دهند
می دانم که تنها خواننده ی حروف بی قافیه ام
چشمان سردم هستند
که هزار بار مرور می کنند غم هایشان را
اما اگر عاشقی
به عاشقانه ات قسم
واژه ای به یادگار بسپار بر آخرین ترانه ام
تا بودنت را دوباره احساس کنم
.
.
.
و بگذار شاید برای آخرین بارتا در کنارم هستی بخوانم برایت
تک تک قطرات روحم
به شادی ات قسم
تا آخرین قطره ی جان
می پرستمت

Sunday, July 09, 2006

دوستت دارم



روزها بی گاه می گذرند قبله ی آرزوهایم
و می شمارم بی امید و با وحشت لحظه ها را
و هر شب آرزو میکنم که شب ها دستاهای صبح را رها کنند و
روزها شب شدن را از یاد ببردن تا لحظه های بی تو بودن آغاز نشوند
و با تو بودن تا نهایت به ابد پیوند بخورد
و دست هایت تا ابد در آغوشم لانه کنند
پس می خوانم تا ابد برایت
و می شکنم دیو شیشه ای لحظه ها را
تا باز در آغوش بکشم تو را
دوست دارم تو را

Monday, July 03, 2006


تولد امسال قشنگترین تولد
چون در کنار توست
چون دستای تو توی دستامه و به نگام میگه
که همیشه میمونه
می گه که همیشه مثل من ٍ عاشقم می مونه
تولد امسال قشنگترین تولدمه
می گما تولدم مبارک :P

Friday, June 30, 2006

کرم شبتاب کوچولو

هه ! فکر نمی کردم انقدر بی اهمیت باشه ! نمی دونم شاید بود نبود ؟
خیلی دلم می خواست با آرامش و خیالای قشنگ می خوابیدم
نمی دونم فکرکنم اصلا خوابم نبرد
صبح اصلا خودم نبودم
اعتماد به نفس همیشه رو نداشتم
ارمغانو باخته بودم
راحت باخته بودمش
خودمو تو اون همه آدم گم کرده بودم
تو اون همه جمعیت
تازه فهمیدم چقدر واسه خدا کوچیکم
چقدر واسش گمم
تازه فهمیدم این همه وقتی که صداش کرده بودم و اون منو ندیده بود
تو جمع گمم کرده بود
تو اون همه آدم منه کوچولو رو گم کرده بود
اه ! نکنه تو هم منو گم می کنی ؟
من اینجام
این زیرو نگاه کن
منمم ... همین کرم شبتاب کوچولو
دنبال نورم بیا

Monday, June 26, 2006


بلندای این موج تا کجا ؟
صداقت این بغض تا چه حد
می گریزم از تنفس وحشی باد
می فروشم فخر بر سیاهی ها
فانوسی در دست دارم از جنس ماه
از جنس او یا آن ... آن پری جان
بی پرواز ... جنس لطیف راز
پر نیاز
نمی خوانند معنای پر امید حرفم را آن سایه گریزان
آن دردمندان
آن سیه روزان
نمی بینند وجودم از جنس این آسمان
در ژرفای این قلب می تپد تا ابد برای آن
نمی دانند سیل خشمناکم می شتابد بر خیالات چرک آلودشان
تا بشکنم
شیشه ی طلسم خاکستری شان
رها کنم آن شاهزاده ی جوان
نمی دانند موج بلند رعد هایم از پی می سوزاند خانه شان
پس بخوانند روشن ترین صدایم را که نمی گذارم
بشکنند کاخ رویاهایم را
می ایستم در مقابل تازیانه های بی رنگشان
می شکنم آن بت پرستان بی جان
می سپارمشان بر بغضشان
.
.
.
و او را قلبم را
می سپارم به او از جنس
تکه ابر های عاشق
با ستاره هایی از شبانگاه خودم
با تبسمی از جنس تو
از تو
تو
تو
پس می شمارم تک صداهای فندکی را
که نور می فشاند بر تاریکی ها
و دود بی هراس سیگاری
که می خراشد قلب خاموشی را
تا برسد لحظه ی تپش ثانیه ها
لحظه ی ترسیدن سایه ها
لحظه ی پیوستن به هم
لحظه ی من
لحظه ی تو
لحظه ی ما

Friday, June 23, 2006

حرف های دل این تکه سنگ خسته


زندگی آغازیست تلخ و پایانی زجر آور
رودخانه ای پر تلاطم و فراز ونشیب
که صخرها را خرد می کند و تنها لجن ها از آسیب حمله هایش در امانند
و اما این تکه سنگ ها هستند که با شدت
با زجر
دردآور خرد می شوند
من تکه سنگی کوچک در این رود خانه
تنها دلبسه به یک ایمن گاه
بار خدایا حجم بغض هایم در حنجره نمی گنجد
ای خدا صدای خفه ام در گلو چون زخمی چرکین می خراشد نای صدایم را
ای خدا
ای خدا
ای خدا
تا ابد می خوانم ای خدا
تنها ایمن گاهم را دور می سازی از من
تنها ایمن گاهم تخته سنگی بود زخمی از تازیانه های وحشی رود بود
نه نگو ! نگو که این آبشار بی رحم و بی شرم
تخته سنگ را با خود می برد تا دور
به خدا قسم بی ایمن گاهم خورد میشوم
به خدا خورد می شوم
تخته سنگ با هر حمله ی آب بی هیچ مقاومتی از دستانم دور می شود
و من بی هیچ شک
باور کند یا نه با رفتنش می میرم
!
!
!
ای خدا... نمی تونم چیزی بگم فقط می گم .. ای همه ی وجود من ... نبود تو نبود من ... با رفتنت ... به خداوند قسم ... به تنها خدایم ... به عاشقانه ی صدایم ... می میرم
.
.
.
بی تخته سنگم خورد می شوم
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی از آغوش دریا بر آمد شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش باز کن که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

Wednesday, June 21, 2006

Bazam ... :D ! hihi !


فقط 7 روز دیگه مونده به این کنکور لعنتی
به پایان این روزای سخت
به رسیدن به همه چیزای خوبی که 1 سال منتظرشون بودم
سخته اما
...
منتظرم
منتظر آزادی
چه خوب و چه بد
چیزی که مهمه اینه
یه مدت آزادی
آزادی
.
.
.
بازم بیرون
بازم آدما
بازم زندگی
بازم شوق و خنده
بازم
زندگی
زندگی
زندگی
بازم
بازم
.
.
.
می دونی بازم چی ؟
بازم
.
.
.
آره بازم
نمی دونم

Saturday, June 17, 2006

بازم ... من و تو

امروز رفتم تو پارکمون
پارک ارمغان و آرش
جایی که اون خاطره ها رو ازش داریم
یاد اون روزا که افتادم
یه لبخند شیرین اومد رو لبم
چقدر دلم واسه اون روزا تنگ شده
14
روز باقی مونده
بازم من
بازم تو
بازم پارکمون
:)

Monday, June 12, 2006

تو ... آزادی

















یادمه یه بار شنیدم
کبوتری رو که دوست داری رهاش کن
اگه عاشقت باشه بر می گرده
تو آزادی کبوتر
.
.
.

Tuesday, June 06, 2006

من ... او را ... خدا را دیدم

آن لحظه که در آغوشت آرمیدم
آن لحظه که با تبسم نگاهت خندیدم
آن لحظه که روح نگاهت را با ولع بلعیدم
آن لحظه که با عشق لبهای پر طراوتت را بوسیدم
آن گاه که با رقص صدایت رقصیدم
آن گاه که نرمش آرام دستانت را بر کلید های سفید و سیاه دیدم
آن گاه که با تو خندیدم
بوسیدم
رقصیدم
گرییدم
آرمیدم
آن گاه که عشق را از عمق جانت ... در نگاهت دیدم
آن گاه به خود بالیم
آن گاه ... خدا را دیدم

Thursday, June 01, 2006

سبز

چشمای سبز
با یه دنیا خط بی انتها توش
با یه عالم رنگ
با یه عالم حرف
یه دنیا عشق
یه سبز متفاوت از جنس شیشه
براق
شفاف
زلال
پاک
انگار تمام خلوص دنیا تو اون دو تا چشم شیشه ای خلاصه می شد
خدایا چرا نمی تونم وصفشون کنم ؟
این همه وقت من با این دو چشمه ی نور نگاه می کردم
اما انگار نمی دیدمشون
خدایا چقدر قشنگی که همچین چیزی آفریدی
چقدر دوسشون دارم
چقدر بهم آرامش می دن
چقدر عاشقن
چقدر عاشقم
.
.
.
چشم شیشه ای سالگردمون مبارک

Wednesday, May 24, 2006

بی تو ... نمی توانم

دیگر نمی توانم
می دانم
می دانم
بی تو نمی توانم
یاد لحظه های خندانم
بی گردش پر شور لبانت بر لبانم
بی تبسم رنگ صدایت نا توانم
و باز می دانم
آن لحظه ها که بی تو می مانم
در مردابی از غم پریشانم
در ثانیه های بی تو
در سراب تشنه می مانم
باز با شوق می خوانم
که با تو خورشید را می توانم
بر بلندای زمان بنشانم
از صدای ابرها ترانه ای بخوانم
و تا ابد در دریایی از عشق بمانم
و آن لحظه های بی تو
چون مرده کودکی بی جانم
زیر لب آواز عشق می خوانم
تا سحر با یادت می مانم
و تنها از آرزوی دستان گرمت می خوانم
و در تلالو صدایی که می خوانم
زمزمه ای از جنس خدا
و لطافتی از جنس تو می رانم
در آخرین لحظه ها
با آخرین نفس ها
می خوانم
با غرور می خوانم
بی تو
بی تو
هرگز
نمی توانم

Friday, May 19, 2006

...

دنیایی از تو
دستانی از من
و نگاهم که به تو پر می کشد
و تبسمی
و صدایی که مرا در ذهنت
کودکی می خواند
و نمی دانی
می توانی از سرودم بخوانی
که می توانی
قلبم را از خاک برهانی
به اوج برسانی
تا ابد بر روحم لبخند بنشانی
می توانی
من را به من برسانی
از ترس برهانی

می تونی ... می تونی

Tuesday, May 16, 2006

از زمستون بدم می یاد

سرما رو حس می کردم
و هر روز در آغوشش می کشیدم
و گرمای رویا هام سعی می کردم
یخ واقعیت رو آب کنم
حالا همه جا گرم
امیدوارم دیگه زمستون نشه

Sunday, May 14, 2006

...

shorooye roozam ba sedaE az jense khod '' A ''
ba roshanie cheshmani az jense saha '' R ''
dar zemzemeye tolooE az fard '' A ''
khali az range tar '' S ''
dar tanhaEhaye bi panaham akharin pana '' H ''


Doostet daram ey horoofe namet dar entehaye har kalam !!!

Monday, May 08, 2006

نسیم


دست هایم غرق می شود
در تاریکی اتاق
می رقصد با موج غم
در زیر آواز لالایی شبنم
در زیر تنهایی شب
با ترنم نگاهی بغض آلود
با آواز صدایی درد آلود
بی صدا می میرم در غم
بی آنکه دست هایی از جنس نور
مرگم را به خاک بسپارد
و در آغوش بکشد قلبم را
تا عشق را لمس کنم
باز بغض لحظه ام
می خواند
از لحظه های ما
تنها نامی از عشق مانده
و صدایی بی جان
شعله ای لرزان
که در هراس نسیم
می لرزد
و من
می لرزم
در هراس
از نسیمی
که آخرین شعله ی نگاهم
عشقم را می کاود
می ترسم







فقط چند ثانیه مونده ... تو مرداب ... فقط منتظرم ... تا دستای تو ... در آخرین لحظه ها ... دستم دو بگیره ... می گیره ؟؟؟؟

Saturday, April 29, 2006

ما



امروز چشمام باز شده رو به راه پراز و پر فراز و نشیبی که جلوی پامه
اما نه من دیگه نمی ترسم ... ما دیگه نمی ترسیم ... تا وقتی دستهامون در دست همه ... و من تا نهایت با تو می مونم ... هر اتفاقی که بیافته ... تا آخر خط ... و فسم می خورم ... به پاکی خنده هامون ... به لطافت اشک هامون ... به صداقت عشقمون که هیچ کس ... به خدا هیچ کس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه ... هیچ کس نمی تونه ما رو به من و تو تبدیل کنه ... ما "ما " می مونیم ... تا ابد ... آره
و از ته قلبم بهت قول می دم که راه رو طی می کنیم ... با هم ... و می بریم تا به همشون ثابت کنیم ... که "ما" کی هستیم
ما تا همیشه ... "ما " هستیم

Friday, April 28, 2006

30 ...

faghat 30 sanie moonde bood ta marg
ama to ino hich vaght nafahmidi !
kash tamoom shode bood

Tuesday, April 25, 2006

دیشب


دیشب با تو خندیدم
دیشب با تو تا اوج ستاره پر کشیدم
دیشب معنی عشق را فهمیدم
عشق را دیدم
با تمام وجودم
قلبم را با عشق به تو بخشیدم

Tuesday, April 18, 2006

بی تو


بی تو نمی توانم
بی تو در سراب بی کسی می مانم
بی تو در بهشت ویرانم
تا نهایت از بی کسی می خوانم

و باز به جان خنده هایت
قسم به طعم بوسه هایت
به زلالای نگاهت
به تبسم عاشقانه هایت
می میرم بی عطر نفس هایت

و باز با تمام جانم می خوانم
می مانم با آهنگ صدایت

و هر بار که صدایشان را می شنوم
صدای گرگ هایی که می گیرند از من
لحظه هایت
خرد می شوم
در زیر پایت

ولی اینبار
می شکنم این سکوت
را در ویرانه هایم
می خوانم با بغض صدایم
می گیرم تو را از
گرگ ها
می خوانم آواز عشق را
از امروز
تا فردا
برای من
برای تو
برای ما
.
.
.

Saturday, April 15, 2006

اشک

لحظه ی اول
من بودم و کاغذی سفید
مملو از خط هایی که تا همیشه تنهایند
و باز یاد اولین خاطره
اولین روز مدرسه
و اولین قطره اشکی که از چشمانم چکید
"خط هایی که دوش به دوش
شانه به با همند
اما هیچ گاه به هم نمی رسند

و باز من و مدادی خشک
و باز یاد آن درخت
که شاد بود و خندان
و صدای تبری که تیشه بر روح می زد
و لحظه ای بعد قصه به انتها رسیده بود


و باز من و کاغذی سفید
من و تکه چوبی خشک
و باز یاد تو

و باز خاطره های شیرینت
در نگاه غمگینم
و باز تو
یاد آن روز
من بودم و تو و
دستان کوچکم غرق در وجود تو
نگاهم مملو از سبزی نگاه تو

لحظه ای بعد
بهترین یادگاری دنیا که در دستان من بود
و تکه ای بی ارزش از من
که در دستان گرم تو بود
و باز تو

و نگاه پر شوقی که نگاهم را می پویید
و لبلن پر شوری که
موهای پریشانم را می بوسید

و خدایی که در آن نزدیکی
قلبم را دید
اشک هایم را دید
و به حرمت اشک هایم
تو را به من بخشید
.
.
.

Tuesday, April 11, 2006

تو


دستای مهربونش رو باز کرد و با چشمای زیباش بهم اشاره کرد که برم طرفش
پاهام از هیجان می لرزید ... لبام یخ کرده بود ... و اون همونطور گرم نگاهم می کرد ... صدای قلبم به گوش هر دومون می رسید ... وقتی بهش رسیدم تمام تنم سرد بود ... سرد سرد ... صرتش رو آروم آورد پایین ... فقط چند لحظه بود اما به وسعت خورشید بود ... گرمای وجودش از لبام جاری شد و تک تک ذرات وجودم رو گرم کرد ... پوست بدنش مثل همیشه داغ بود ... داغ داغ ... به چشمام نگاه کرد ... چشمامو بوسید ... اروم خودم رو بهش نزدیک کردم ... وقتی قلبم با بدنش تماس پیدا کرد لرزید ... شاید چون تا حالا انقدر عشق رو یکجا ندیده بود ... و من اون لحظه با تمام وجودم اونقر محکم در آغوش گرفتمش که دیگه هیچ کس ... حتی خدا هم نمی تونست اونو ازم بگیره
.
.
.

Friday, March 31, 2006

khodaya motshakeram

avalin post faghat tashakor az khodaie ke too tamoome sakhtia tanhamoon nazashte bood ! khodaE ke mehraboon tarinemoon bood khodaE ke ta hamishe madyoonesham ... ey khodaye mehraboon ... hichchiz nemitoone ehsasamo bayan kone joz Enke faghat begam vase hame chiz azat mamnoonam va mamnoonim !